از وضـعـیـــت سـفـیـــد تـــا قـــرمـــز ...

از وضـعـیـــت سـفـیـــد تـــا قـــرمـــز ...

وصف رخساره خورشید ز خفاش مپرس / که در این آینه صاحب نظران حیرانند / عاقلان نقطه پرگار وجودند ، ولی / عشق داند که در این دایره سرگردانند
از وضـعـیـــت سـفـیـــد تـــا قـــرمـــز ...

از وضـعـیـــت سـفـیـــد تـــا قـــرمـــز ...

وصف رخساره خورشید ز خفاش مپرس / که در این آینه صاحب نظران حیرانند / عاقلان نقطه پرگار وجودند ، ولی / عشق داند که در این دایره سرگردانند

افکار مسمومِ ِ بعضیها ...

 

  بسم الله الرحمن الرحیم  

 

   افکار مسمومِ ِ بعضیها ...  

 

  جهت مراجعه به مرجع متن، یا عنوان اصلی، به پیوند فوق اشاره کنید

 

http://s6.picofile.com/file/8255518518/AZ_MOHABBAT_X8RHAA_GOL_M3SHAVAD_4.jpg

 

http://s6.picofile.com/file/8255518850/AZ_MOHABBAT_X8RHAA_GOL_M3SHAVAD_5.jpg

 

http://s6.picofile.com/file/8255519126/AZ_MOHABBAT_X8RHAA_GOL_M3SHAVAD_6.jpg

 

http://s7.picofile.com/file/8255519334/AZ_MOHABBAT_X8RHAA_GOL_M3SHAVAD_2.jpg

 

http://s6.picofile.com/file/8255519542/AZ_MOHABBAT_X8RHAA_GOL_M3SHAVAD_1.jpg

 

http://s7.picofile.com/file/8255519818/AZ_MOHABBAT_X8RHAA_GOL_M3SHAVAD_3.jpg

 

 

 از محبت تلخها شیرین شود / وز محبت مسها زرین شود

 از محبت دردها صافی شود / وز محبت دردها شافی شود

 از محبت خارها گل میشود / وز محبت سرکه ها مل میشود

 از محبت دار تختی میشود / وز محبت بار تختی میشود

 از محبت سجن گلشن میشود / بی محبت روضه گلخن میشود

 از محبت نار نوری میشود / وز محبت دیو حوری میشود

 از محبت سنگ روغن میشود / بی محبت موم آهن میشود

 از محبت حزن شادی میشود / وز محبت غول هادی میشود

 از محبت نیش نوشی میشود / وز محبت شیر موشی میشود

 از محبت سقم صحت میشود / وز محبت قهر رحمت میشود

 از محبت مرده زنده میشود / وز محبت شاه بنده می شود

 از محبت گردد او محبوب حق / گرچه طالب بود شد مطلوب حق 

 

«حضرت مولانا»
 

 

 


دختری ازدواج کرد و به خانه شوهر رفت ولی هرگز نمی توانست با مادر شوهرش کنار بیاید و هر روز باهم جرّ و بحث می کردند.
عاقبت روزی دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد تا سمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد!
داروساز گفت که اگر سم خطرناکی به او بدهد و مادر شوهرش کشته شود همه به او شک خواهند برد. پس معجونی به دختر داد و گفت :
که هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهرت بریز تا سم معجون کم کم در او اثر کند و او را بکشد و توصیه کرد تا در این مدت با مادر شوهر مدارا کند تا کسی به او شک نکند.
دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهر می ریخت و با مهربانی به او می داد.
هفته ها گذشت و با مهر و محبت عروس، اخلاق مادر شوهر هم بهتر و بهتر شد تا آنجا که یک روز دختر نزد داروساز رفت و به او گفت:
آقای دکتر عزیز دیگر از مادر شوهرم متنفر نیستم.
حالا او را مانند مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمی خواهد بمیرد.
خواهش می کنم داروی دیگری به من بدهید تا سم را از بدنش خارج کند.
داروساز لبخندی زد و گفت:
دخترم نگران نباش آن معجونی که به تو دادم سم نبود، بلکه سم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادر شوهرت از بین رفته است.

 

 تهیه وَ تدوین : عـبـــد عـا صـی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.