بسم الله الرحمن الرحیم
در مملکت ما وقتی کسی می میرد می گویند راحت شد ... واقعا مگر ما چگونه زندگی می کنیم که با مرگ راحت می شویم؟
امروزه خانه های بزرگ تر ، اما خانواده-های کوچک-تری داریم ...
با
مدارک تحصیلی بالاتر ، اما درک عمومی پایین تر ...
اطلاعات بیشتر ، اما قدرت تشخیص کمتر ...
بدون تأمل وَ تفکر ، ایٌام را می گذرانیم ، خیلی کم می خندیم ...
خیلی تند رانندگی می-کنیم ، خیلی زود عصبانی می شویم ...
تا دیروقت بیدار می-مانیم ، خیلی خسته از خواب بر می-خیزیم ...
خیلی کم مطالعه می-کنیم
...
خیلی زیاد صحبت می کنیم ، به اندازه کافی رفیق نداریم و خیلی زیاد دروغ می
گوییم ...
زندگی ساختن را یاد گرفته-ایم ، اما زندگی کردن را هنوز نه ...
ما ساختمان های بلندتری داریم ، اما طبع وُ بخشندگی-ای کوتاه تر ...
بیشتر خرج می کنیم ، اما کمتر داریم ...
بیشتر می خریم ، اما کمتر لذت می بریم ...
بشر تا ماه رفته و برگشته، اما قادر نیستیم برای ملاقات عزیزی به آن سوی
خیابان برویم ...
فضای بیرون را فتح کرده ایم ، اما فضای درون را نه ...
بیشتر برنامه می ریزیم ، اما کمتر به سرانجام می رسانیم ...
عجله کردن را آموخته ایم ولی صبر کردن را نه ...
مگر بیش از یک بار فرصت زندگی داریم؟ ...
ویرایش ، تنظیم وَ عکس : عـبـــد عـا صـی
بسم الله الرحمن الرحیم
دکتر علی شریعتی
:
در بیکرانه زندگی دو چیز افسونم کرده
،
رنگ آبی آسمان که می بینم وَ می دانم نیست ؛
وَ خدایی که نمی-بینم و می دانم هست.
درشگفتم که سلام آغاز هر دیدار است
...
ولی در نماز پایان است، شاید این بدان معناست که پایان نماز آغاز دیدار است.
خدایا بفهمانم که بی تو چه می شوم، اما نشانم نده!
...
خدایا هم بفهمانم و هم نشانم بده که با تو چه خواهم شد ...
ﮐﻔـﺶِ ﮐﻮﺩﮐﻲ ﺭﺍ ﺩﺭﯾﺎ ﺑﺮﺩ . ﮐﻮﺩﮎ ﺭﻭﯼ ﺳﺎﺣﻞ نوﺷﺖ : ﺩﺭﯾﺎﯼ ﺩﺯﺩ
...
آن طرﻑ ﺗﺮ ﻣﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﺻﯿﺪ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺍﺷﺖ، ﺭﻭﯼ ﻣﺎﺳﻪ ﻫﺎ ﻧﻮﺷﺖ : ﺩﺭﯾﺎﯼ ﺳﺨﺎﻭﺗﻤﻨﺪ
...
ﺟﻮﺍﻧﻲ ﻏﺮﻕ ﺷﺪ. ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻧﻮﺷﺖ : ﺩﺭﻳﺎﻱ ﻗﺎﺗﻞ ...
ﭘﻴﺮﻣﺮﺩﻱ ﻣﺮﻭﺍﺭﻳﺪﻱ ﺻﻴﺪ ﻛﺮﺩ، ﻧﻮﺷﺖ : ﺩﺭﻳﺎﻱ ﺑﺨﺸﻨﺪﻩ
...
ﻣﻮﺟﯽ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺷﺴﺖ.
ﺩﺭﯾﺎ ﺁﺭﺍﻡ ﮔﻔﺖ : "ﺑﻪ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﻋﺘﻨﺎ ﻧﻜﻦ ﺍﮔﺮ می خوﺍﻫﯽ ﺩﺭﯾﺎ ﺑﺎﺷﯽ".
بر آنچه گذشت, آنچه شکست, آنچه نشد... حسرت نخور ؛زندگی اگر آسان بود با
گریه آغاز نمی شد ...
تهیه وُ تدوین : عـبـــد عـا صـی
بسم الله الرحمن الرحیم
عبرت نیوز
، گفتگو
با حجت الاسلام زائری :
* یعنی
حاکمیت باید پدرانه برخورد کند؟
*میخواهید
بگویید شاید حجاب مثلاً گاهی اولویت ما نباشد؟
امروز که جمهوری اسلامی برای اولین بار در تاریخ، پوزه غرب را به خاک مالیده و جبههای در مقابل استکبار جهانی تشکیل داده، اولویت این است که مخاطب را برای مقابله با آمریکا و توطئههایش هشیار و بیدار کنیم، ... دشمن هم اتفاقا دلش میخواهد ما سرمان به حجاب گرم باشد و نفهمیم چه توطئهای دارد، آن مفسد اقتصادی هم ترجیح میدهد همه بزرگان و علما و ائمه جمعه ما دغدغهشان فقط بشود ظاهر خانمها و کاری به چپاول بیتالمال نداشته باشند و به جای فریاد کشیدن بر سر دزدان و غارتگران فقط بر سر خانمهای بدحجاب نهیب بزنند. به صراحت عرض میکنم خیلیها هستند که تلاش میکنند ما به جای مشغول شدن به حل مشکلات کلان سرمان به قضیه حجاب گرم باشد ...
* یعنی
میگویید قضیه حجاب را باید رها کرد؟
دلیلش این است که ساختار درک و دریافت ما معمولاً بر اساس حس است و ما خیلی حسی هستیم و ساختار شخصیتمان بر اساس درک گوش و چشم و حس لامسه است نه درک و دریافتهای عقلی و به قول یکی از دوستان مثلاً در موزه یک تابلو یا مجسمه را تا با دستمان لمس نکنیم راضی نمیشویم، به خاطر همین هر چه نخبگان و کارشناسان به ما بگویند نتیجه فلان روش و شیوه بهمان اتفاق است تا سرمان نیاید و گرفتار نشویم باور نمیکنیم و جدیاش نمیگیریم.
آیا
حقوق دیگری که بیشتر جنبه حقالله دارند تاحق الناس مانند
شرابخواری، پوشش مردان، پارتی و ... را هم باید در گروه این حق
قرار دهیم؟
وقتی من با حکمت و تدبیر برنامهریزی کنم
دایره قانون را اینقدر تنگ نمیگیرم که نتوانم پایش بایستم، وقتی
دایره قانون حکیمانه تعریف شود آن وقت با کسی که هدفمند و حساب شده
به ترویج فساد مشغول باشد میتوان برخورد کرد،
... رسول اکرم(ص) نقل است که فرمودند به دخترانتان حب علیبن ابیطالب را بدهید تا عفت و حیایشان زیاد شود، ترویج ارزشهای معنوی مثل محبت اهل بیت و روضه امام حسین علیه السلام به طور طبیعی نتیجه مستقیم روی حیا و عفت و حجاب دارد و این اصل است حتی کسی که حجابش درست نیست با محبت اهل بیت اصلاح شدنی است .. لذا فرمودند: «کن محبا لنا ولو کنت فاسقا» یعنی حتی اگر به گناهان و خطاهایی کوچک مبتلا شدی باز هم محبت ما را رها نکن ... |
منبع : تسنیم 1393/12/25 |
تهیه وُ تدوین : عـبـــد عـا صـی
بسم الله الرحمن الرحیم
(((
چناب ملانصرالدین ، ملای ساده ، صادق ، وُ صالح ... حضرتعالی سالهاست که
«کوتاه-ترین دیوار ، در حکایتهای ما شده-اید وَ هر خطا وُ جفای مضحکی را به
آن جناب نسبت میدهند , علتش را حتما مستحضرید وَ کاملا مطلعید که اگر به
دیگرانی که این "انگ"-ها وُ "بَرچسب-ها" را لایقند ، میزدند ، با چماق
عدالت دودمانشان را بر باد میدادند وَ هزار وُ یک مدعی وُ شاکی پیدا میشد ؛
والله مع الصابرین ، همچنان صبوری کرده وَ غلطهای مصلحتی ما را به
بزرگواریتان ببخشایید _
عـبـــد عـا صـی».
)))
ملانصرالدین از کدخداى ده ﻳﮏ ﺍﻻﻍ ﺑﻪ ﻗﻴﻤﺖ ١٥ درهم خرید و ﻗﺮﺍﺭ
ﺷﺪ ﮐﻪ کدخدا ﺍﻻﻍ ﺭﺍ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺗﺤﻮﻳﻞ ﺑﺪﻫﺪ.
ﺍﻣﺎ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ کدخدا ﺳﺮﺍﻍ ملانصرالدین ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: «چه
بداقبالی-ای ی ی! ... ﺍﻻﻏﻪ ﻣﺮﺩ»! ملاﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : «عیبی
نداره ، پس ﭘﻮﻟﻢ ﺭﻭ ﭘﺲ ﺑﺪﻩ».
جواب شنید که «ﻧﻤﻲﺷﻪ! ﺁﺧﻪ ﻫﻤﻪ ﭘﻮﻝ ﺭﻭ ﺧﺮﺝ ﮐﺮﺩﻡ».
ملا ﮔﻔﺖ: «ﺑﺎﺷﻪ. ﭘﺲ ﻫﻤﻮﻥ ﺍﻻﻍ ﻣﺮﺩﻩ ﺭﻭ ﺑﻬﻢ ﺑﺪﻩ».
کدخدا پرسید: «ﻣﻲﺧﻮﺍﻱ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﭼﻲ ﮐﺎﺭ ﮐﻨﻲ»؟
ﮔﻔﺖ: «ﻣﻲﺧﻮﺍﻡ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﻗﺮﻋﻪﮐﺸﻲ راه بندازم»!
کدخدام با تعجب پدسید : «مگه میشه!؟»
... ملانصرالدین جواب داد: «بَع
ع عـــله ﮐﻪ ﻣیشه. صداشو در نمیآرم که الاغه
مُرده-ست»!
ﻳﮏ ﻣﺎﻩ ﺑﻌد کدخدا ، ملا رو ﺩﻳﺪ ﻭُ ﭘﺮﺳﻴﺪ: «ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺍﻻﻍ ﻣﺮﺩهه ﭼﻪ ﺧﺒﺮ»؟
جواب شنید که : «هیچ چ چــی! به ﻗﺮﻋﻪﮐﺸﻲ ﮔﺬﺍﺷﺘﻤش وُ اعلام کردم فقط ٢ درهم
بدین وُ به قید ِ قرعه یک الاغ بَرنده بشین! ... پونصد نفر
شکدکت کردن. آخرشم 998 درهم سود بُردم». کدخدا ﭘﺮﺳﻴﺪ: «ﻫﻴﭻ ﮐﺲ ﻫﻢ ﺷﮑﺎﻳﺘﻲ ﻧﮑﺮﺩ»؟
ملا ﮔﻔﺖ: «اصلآ وُ ابدآ! ... به جُز ﻫﻤﻮﻧﻲ ﮐﻪ ﺍﻻﻍ ﺭﻭ ﺑﺮنده
شده ﺑﻮﺩ. ﻣﻦ ﻫﻢ دو درهمش ﺭﻭ ﭘﺲ ﺩﺍﺩﻡ
وُ اونم خوشحال از اینکه ضرری نکرده ، رفت دنبال کارش».
((( وَ این
چنین شد که همراه اول و ایرانسل ، جریان پیامک های شرکت در مسابقات رو راه
انداختن!)))...
بازنویسی ، حاشیه وَ عکس : عـبـــد عـا صـی
بسم الله الرحمن الرحیم
تهیه وُ تدوین : عـبـــد عـا صـی
بسم الله الرحمن الرحیم
مرد ،
دوباره آمد همانجای قدیمی ، روی پله های بانک ، توی فرو رفتگی دیوار ، یک
جایی شبیه دل خودش ، کارتن را انداخت روی زمین ، دراز کشید ، کفشهایش را
گذاشت زیر سرش ، کیسه را کشید روی تنش ، دستهایش را مچاله کرد لای پاهایش.
خیابان ساکت بود ، فکرش را برد آن دورها ، کبریت های خاطرش را یکی یکی آتش
زد در پس کورسوی نور شعله های نیمه جان ، خنده ها را میدید و صورت ها را ،
صورتها مات بود و خنده ها پررنگ ...
هوا سرد بود ، دستهایش سرد تر ، مچاله تر شد ، باید زودتر خوابش میبرد ،
صدای گام هایی آمد وُ رفت ...
مرد با خودش فکر کرد ، خوب است که کسی از حال دلش خبر ندارد ، خنده ای تلخ
ماسید روی لبهایش ، اگر کسی می فهمید او هم دلی دارد خیلی بد میشد ، شاید
مسخره اش می کردند ، مرد غرور داشت هنوز ، و عشق هم داشت ، معشوقه هم داشت
، فاطمه ، دختری که آن روزهای دور به مرد می خندید ، به روزی فکر کرد که از
فاطمه خداحافظی کرده بود برای آمدن به شهر ... گفته بود «بر میگردم
با هم عروسی می کنیم فاطی ، دست پُر میآآآم ... فاطمه باز هم خندیده بود
...
آمد شهر
، سه ماه کارگری کرد ، برایش خبر آوردند فاطمه خواستگار زیاد دارد ،
خواستگار شهری ، خواستگار پولدار ، تصویر فاطمه آمد توی ذهنش ، فاطمه دیگر
نمی خندید ، آگهی روی دیوارها را که دید تصمیمش را گرفت ، رفت بیمارستان ،
کلیه اش را داد و پولش را گرفت ، مثل فروختن یک دانه سیب بود ...
حساب کرد ، پولش بد نبود ، بس بود برای یک عروسی و یک شب شام وُ شروع یک
کاسبی. پیغام داد به فاطمه بگویند دارد برمیگردد. یک گردنبند بدلی هم خرید
، پولش به اصلش نمی رسید ... پولها را گذاشت توی بقچه ، شب تا صبح خوابش
نبرد ، صبح توی اتوبوس ، کنارش یک مرد جوان نشسته بود.
_ داداش سیگار داری؟
سیگاری نبود ، جوان اخم کرد. نیمه های راه خوابش برد ، خواب میدید فاطمه می
خندد ، خودش می خندد ، توی یک خانه یک اتاقه وُ گرم چشم باز کرد ، کسی
کنارش نبود ، بقچه پولش هم نبود ، سرش گیج رفت ، پاشد :
_ پولآآآم ... پولآآآم ...
صدای
مبهم دلسوزی می آمد :
_ بیچاره ،
_ پولات چقد بود؟
_ حواست کجابود عمو؟
پیاده شد ، اشکش نمی آمد ، بغض خفه اش می کرد ، نشست کنار جاده ، از ته دل
فریاد کشید ، جای بخیه های روی کمرش سوخت ، برگشت شهر ، یکهفته از این
کلانتری به آن پاسگاه ، بیهوده و بی سرانجام ، کمرش شکست ؛ دل برید ، با
خودش میگفت کاشکی دل هم فروشی بود ...
_ پاشو داداش ، پاشو اینجا که جای خواب نیس ...
چشمهاشو باز کرد ، صبح شده بود ، تنش خشک شده بود ، خودشو کشید کنار پله ها
و کارتن رو جمع کرد. در بانک باز شد ، حال پا شدن نداشت ، آدم ها می-آمدند
وُ می رفتند ...
_ داداش آتیش داری؟
صدا آشنا بود ، برگشت ، خودش بود ، جوان توی اتوبوس وسط پیاده رو ایستاده
بود ، چشم ها قلاب شد به هم ، فرصت فکر کردن نداشت ، با همه نیرویی که داشت
خودشو پرتاب کرد به سمت جوان دزد.
_ آی دزد ، آی ی ی دزد ، پولامو بده ، نامرد خدانشناس ... آی مردم ...
جوان شناختش.
_
ولم کن مرتیکه گدا ، کدوم پولا ، ولم کن آشغال ...
پهلوی چپش داغ شد ، سوخت ، درست جای بخیه ها ، دوباره سوخت ، وَ دوباره
....
افتاد روی زمین ، جوان دزد فرار کرد.
_ آی ی ی ...
مردم تازه جمع شده بودند برای تماشا، دستش را دراز کرد به سمت جوان که دور
و دور تر میشد.
_ بگیریتش ... پووولَ ... م.
صدایش ضعیف بود ، صدای مبهم دلسوزی می آمد.
_ چاقو خورده ...
_ برین کنار .. دس بهش نزنین ...
_ گداس؟
_ چه خونی ازش میره ...
دستش را گذاشت جای خالیه کلیه اش ، دستش داغ شد. چاقوی خونی افتاده بود روی
زمین ، سرش گیج رفت ، چشمهایش را بست وُ ... بست.
نه تصویر فاطمه را دید نه صدای آدم ها را شنید ، همه جا تاریک بود ...
تاریک.
.........
همه زندگی اش یک خبر شد توی روزنامه-ها : «یک کارتن خواب در اثر ضربات
متعدد چاقو مرد». همین ، هیچ آدمی از حال دل آدم دیگری خبر ندارد ، نه کسی
فهمید مَرد که بود ، نه کسی فهمید فاطمه چه شد. مثل خط خطی روی کاغذ سیاه
می-ماند ، زندگی ، بالاتر از سیاهی که رنگی نیست ، انگار تقدیرش همین بود
که بیاید و کلیه-اش را بفروشد به یک آدم دیگر ، شاید فاطمه هم مرده
باشد ، شاید آن دنیا یک خانه یک اتاقه گرم گیرشان بیاید و مثل آدم زندگی
کنند ، کسی چه میداند؟! کسی چه رغبتی دارد که بداند؟
زندگی با ندانستن ها شیرین تر می شود ، قصه آدم ها ، مثل لالایی- ست ، قصه
آدم ها ، قصیده غصه هاست.
بازنویسی : عـبـــد عـا صـی
بسم الله الرحمن الرحیم
پادشاهی بود خیلی مغرور ، ولی کم وُ بیش عاقل ... یکروز انگشتری آوردن که نگین خیلی قشنگی داشت که کاملا ساده بود وُ هیج نقش وُ نگار یا گل وُ بُته-ای روی آن نقش نبسته بود. شاه همه وزرا وُ امرای دربار رو جمع کرد تا بهترین وُ مختصرترین عبارتی رو برای حکاکی روی نگین ، پیشنهاد بــِـدَن. هیچکدوم از اونها نتونستن چیزی بگن که مورد پسند مقام ملوکانه باشه ، آخرش هم شاه دشت به دامن مَردم شد تا بهترین عبارت رو بگن وُ یک کیسه-ی زر انعام بگیرن.
یکی از این آدما ، پیرمرد فقیری بود که با هزار زاری وُ التماس وَ نهایتا با دستور شاه به حضور مقام ملوکانه رسید وَ عبارت پیشنهادیش را گفت «هر چه پیش آید به خیر ماست»!.
همه به جز پادشاه ، به این حرف خندیدن وُ مسخره-اش کردن ؛ شاه جمله-ی او را پسندید وُ انعامش رو داد.
بعد از این هر چه اتفاق میاُفتاد ، مقام ملوکانه میگفت : «هر چه پیش آید به خیر ماست» ؛ از قضا ، یکروز پادشاه با دشنه-ی تیز وُ عیقه-ای که برایش آورده بودند داشت با پوست کندن فندقی ، هنرنمایی میکرد که از دستش در رفت وُ یک بند انگشت اشاره-اش رو قطع کرد. شاه دستپاچه وُ نگران ، زیر-چشمی درباریها رو نگاه میکرد تا ببینه که چه کسی بیشتر ناراحت شده وُ زودتر به کمکش میآد. وزیر اعظم طبق عادت خود شاه وُ اصحابش ، برای خود-شیرینی هم که شده گفت : «هر چه پیش آید به خیر ماست» ... پادشاه از شدت دردی که داشت ، حسابی از کوره در رفت وُ عربده کشید : «احمق ِ دراز-گوش! انگشت ما قطع شده ، اونوقت تو با دُمت گردو میشکنی!؟ اگه شیکم ما هم سفره شده بود ، حتما همینو میگفتی! جَـل ل لـآ آ د! بندازش تو "سیاه-چال"» ...
چند هفته بعد که شاه برای شکار به جنگلی رفته بود ، در حالیکه داشت رَد ِ پای شکار رو دنبال میکرد تا خودش اولین نفری باشه که دَخل ِ اون حیوون رو میآره ، به بیراهه افتاد وُ اسیر یک قبیله-ی جنگلی وحشی شد که طبق رسم وُ رسوماتشون ، هر بخت-برگشته-ی غریبی رو که به حریم-شون تجاوز میکرد ، زنده ، زنده میانداختنش تو دیگ آبجوش وَ یک "آبگوشت-پارتی" بر پا میکردن. یکی از رسمهای قبیله-ی وحشی این بود که بعد از لُخت کردن آدمی که شکار کرده بودن ، بررسی صحت وَ سلامت ِ بدن ِ اون بود ، چون اعتقاد داشتن که اگه عیب وُ ایرادی داشته باشه ، شوم وُ مرگباره! از بخت وُ اقبال خوش ِ پادشاه ، موقع بررسی متوجه-ی کمبود یک بند انگشت اون شدن وُ رهاش کردن تا بره دنبال سرنوشت خودش ...
روز دوم ، بالاخره بعد از کلی که مقام ملوکانه دنبال پیدا کردن راه برگشتی بود ، همراهان شکارچی-اش اونو دیدن وُ خوش وُ خُرم برگشتن به کاخ سلطنت.
شاه بعد از برگشتن-اش ، پس از اینکه حسابی به خودش رسید وُ از خواب وُ خوراکی شاهانه لذت برد ، دستور داد تا وزیر اعظم رو از سیاه-چال آزادش کنن وُ به حضور همایونی بیارن.
وزیر با دیدن پادشاه ، فورا به دست-بوسی وُ پا-بوسی افتاد. شاه رو به اون کرد وُ با لبخندی گفت اینکه حضور ما عرض کردی «هر چه پیش آید به خیر ماست» ، باز هم درست از آب در اومد ، من بخاطر نداشتن یک بند انگشت ، هم ما از مرگ نجات پیدا کردیم هم تو از سیاه-چال وُ تیغ تیز جلاد ؛ چه بخت وُ اقبالی هم داشتی که همراه ما نبودی تا یک آبگوشت حسابی از اون هیکل ِ چاق وُ چله-ات درست کنن ...
بازنویسی کامل : عـبـــد عـا صـی
بسم الله الرحمن الرحیم
پروفسور
مقابل کلاس فلسفه خود ایستاد و چند شیء رو روی میز گذاشت. وقتی کلاس شروع
شد، بدون هیچ کلمه ای، یک ظرف شیشه-ای
بسیار بزرگ رو برداشت و شروع به پر کردن آن با چند
توپ گلف کرد.
بعد از شاگردان خود پرسید که آیا این ظرف پر است؟ و همه موافقت کردند.
سپس پروفسور ظرفی از سنگریزه برداشت و آنها رو به داخل ظرف
ریخت و اون رو به آرامی تکان داد.
سنگریزه ها در بین مناطق باز بین توپهای گلف قرار گرفتند؛ و سپس
دوباره از دانشجویان پرسید که آیا ظرف پر است؟ و باز همگی موافقت کردند.
بعد دوباره پروفسور ظرف ماسه را برداشت و داخل ظرف
شیشه-ای ریخت؛ و خوب البته، ماسه ها همه جاهای خالی
روپر کردند.
او یکبار دیگر پرسید که آیا ظرف پر است و دانشجویان یکصدا گفتند: 'بله'.
بعد پروفسور دو فنجان پر از قهوه از زیر میز برداشت
و روی همه محتویات داخل ظرف شیشه-ای
خالی کرد وَ گفت «در حقیقت دارم جاهای خالی بین
ماسه ها رو پر می کنم»! همه دانشجویان خندیدند.
در حالی که صدای خنده فرو می نشست، پروفسور گفت: «حالا
من می خوام که متوجه این مطلب بشین که : این ظرف
شیشه-ای نمایی از زندگی شماست،
توپهای گلف مهمترین چیزها در زندگی شما ست :
"خدا، خانواده تان،
فرزندانتان ، سلامتیتان ،
دوستانتان وَ مهمترین علائق-تون".
چیزهایی که اگر همه چیزهای دیگر ازبین بروند ولی اینها بمانند، باز
زندگیتان پا برجا خواهد بود».
«سنگریزه-ها سایر چیزهای
قابل اهمیتی-ست مثل کارتان، خانه-تان
و ماشینتان. ماسه ها هم سایر چیزهایی-ست مثل مسائلی
خیلی ساده».
پروفسور ادامه داد:
«اگه اول ماسه ها رو
در ظرف بریزید ، دیگه جایی
برای سنگریزه ها و توپهای گلف باقی نمی مونه، درست عین زندگیتان
؛ اگر شما همه زمان و انرژیتان را روی چیزهای ساده و پیش پاافتاده
صرف کنین، دیگر جایی و زمانی برای مسائلی
که براتون اهمیت داره باقی نمی-
مونه». «به چیزهایی که برای
خوشبختی-تون اهمیت داره توجه زیادی کنین
:
_با فرزندانتان بازی کنین.
_زمانی رو برای چک آپ پزشکی بذارین.
_با دوستان و اطرافیانتان به بیرون بروید و
با اونها خوش بگذرونین.
_همیشه زمان برای تمیز کردن خانه و تعمیر
خرابیها هست.
_همیشه در دسترس باشین.
_اول مواظب توپهای گلف باشین، چیزهایی که
واقعاً برایتان اهمیت دارن.
«موارد دارای اهمیت رو مشخص کنین
، بقیه چیزها همون ماسه ها هستند».
یکی از دانشجویان پرسید: «پس دو فنجان قهوه چه معنی
داشت»؟
پروفسور لبخندی زد و گفت:
«خوشحالم که پرسیدی. این فقط برای این بود که
به شما نشون بدم که مهم نیست که زندگی-تون چقدرشلوغ
وُ پر مشغله-ست
، همیشه در اون جایی برای دو فنجان قهوه ، برای صرف با یک دوست هست»
...
ویرایش وَ تهیه متن : عـبـــد عـا صـی
بسم الله الرحمن الرحیم
تهیه وُ تدوین : عـبـــد عـا صـی
بسم الله الرحمن الرحیم
سحر
بر درگه معشوق نالیدن ، چه شیرین است
سری بر آستان دوست ساییدن ، چه شیرین است
دلی خونبار وُ چشمی اشکبار وُ
چهره ای خندان
به روی بحرخون خویش خندیدن ، چه شیرین است
به راه حق ، فراتر از تن و جان آبرو دادن
به راه عشق خود دادن ، خدا دیدن چه شیرین است
به زیرسلطه دشمن بلادیدن اگر سخت است
به روزحاکمیت هم ، ستم دیدن چه شیرین است
ز دشمن گرهزاران تیر زهرآگین خوری سهل است
زدست دوست ، جام زهر نوشیدن چه شیرین است
مسلمان بودن وُ از کفر رنجیدن سزاوار است
به جرم دین ، ز دینداران جفادیدن چه شیرین است
اگرظلمت ، هزاران تیر کین بر پیکرت بارد
براوج آسمان ، چون مهر تابیدن چه شیرین است
به غمخواری ، غم دل گفتن آرامش دهد اما
غمت با چاه گفتن ، زار گرییدن چه شیرین است
درآن شهری که فهمیدن ، گناه دردمندان است
صدای درد را ، ازدل نیوشیدن چه شیرین است
بلور دل شکستن ، بر سریر سرخ پیروزی
اگرتلخ است ، طعم درد فهمیدن چه شیرین است
وضو با خون دل ، تکبیر از سوز جگر گفتن
زباغ سبز سجاده ، ثمرچیدن چه شیرین است
ز نا پاکی خود ، گر طعن بشنیدی روا باشد
"مطهر"بودن وُ دشنام بشنیدن چه شیرین است
«
شعر از :
شفیعی مطهر»
تهیه وُ تدوین : عـبـــد عـا صـی
بسم الله الرحمن الرحیم
آب را
بـستیــم و دریــا سـاخـتیم
دیــن فـروشی کـرده دنیا ساختیم
تا تسـاوی هــرکــجا حاکــم شود
هی صــف خــانـوم و آقا ساختیم
ما برای دفع فرعــون های عـــصر
یک انیمیشن ز مــوسی ساختیـم
تا بترســد کـــودک مـا از گــناه
از خــدا گـاهــی هـیولا ساختیم
تا کمــی مــردم معما حل کنند
هی نشستیــم و مــعما ساختیم!
بـود قـبـلـــن قابله در هر محل
جمعـشان کردیم و ماما ساختیم
باربــی ها را گـــرفتیم و سپس
جایـــــشان دارا و سارا ساختیم
خوشگوار و زمزم و خوش نوش را
با کـپــــی از روی کوکا ساختیم
اول چنـــد اســـم را بــرداشتیم
بیخ هم چسبانده « ناجا » ساختیم
هرچه می بینید و فکرش ممکن است
با شکـــــر قاطــی مربا ساختیم
سوختیــــم از درد بی پـولی ولی
با نــداری های بـابـا ســـاختیم
الغرض هــــرچیز خیلی خوب را
توی این دنیـــا فقط ما ساختیم!
تهیه وُ تدوین : عـبـــد عـا صـی
بسم الله الرحمن الرحیم
تهیه وُ تدوین : عـبـــد عـا صـی
بسم الله الرحمن الرحیم
به گزارش
ایسنا، حجتالاسلام و المسلمین حمید رسایی روز سهشنبه در تذکری با اشاره
به اظهارات اخیر رییس مجمع تشخیص مصلحت نظام و با بیان اینکه «امروز به
مجلس و تریبون مجلس توهین شده است» بخشی از این اظهارات مبنی بر اینکه «در
مهمترین پروژه دولت که تلاش میشود به سرانجام برسد و تیم مذاکره کننده
هستهای نیز مورد حمایت رهبری است ، باز این دلواپسان چه بر سرشان میآورند
و با نتانیاهو همزبان شدهاند.» را یادآور شد.
وی ادامه داد: اول اینکه نتانیاهو با مذاکرات مخالف است. چون معتقد است
آمریکاییها نباید همین امتیازهای بیارزش را هم به ایران بدهند. در حالی
که منتقدین در مجلس مخالفند، چون معتقدند که چرا دولت در برابر این همه
امتیاز نقد به چند امتیاز نسیه دلخوش کرده است، ثانیاً آیا ما با نتانیاهو
همنوا شدهایم یا کسانی که در کودتای فتنه سال 88 با آنها همراه شدند و در
جریان ضدسوریه دقیقاً اتهاماتی را که غرب به بشار اسد میزد را تکرار کردند؟
وی همچنین با بیان اینکه «گفته شده تریبون مجلس باز است و عدهای از این
تریبون هرچه که میخواهند درباره پرونده هستهای دروغ میگویند. مردم هم
باور میکنند» مدعی شد: اول اینکه این توهین نه نسبت به مجلس است که نسبت
به ملت است. ملت ایران ملتی ساده نیست که هر دروغی را باور کند. کما اینکه
شما دروغ گفتید که این نظام تقلب کرده است ولی ملت باور نکردند و همان سال
88 جوابتان را دادند و در انتخابات 92 نیز به نظام اعتماد کردند و در
انتخابات حضور یافتند. ثانیاً تریبون مجلس باز است، شما نگران این تریبون
باز هستید. همه تریبونها را بستهاید و در درون خودتان هم، همه را خفه
کردید. اکنون نیز اگر بتوانید این تریبون را نیز میبندید. اگر مجلس شما را
مدح کند میگویید اینها نماینده ملتاند اما اگر از شما انتقاد کند میگویید
که باید دهانش بسته شود.
وی گفت: شما نگران افتادن پردهها هستید. عزت ملی داده شده است برای رفع
تحریمها، کجا تحریمها رفع شده است؟
این نماینده مجلس تاکید کرد: ما به دولت کمک میکنیم به جای اینکه به
کدخدای دروغین اعتماد کند، به ملتاش اعتماد کند.
تهیه وُ تدوین : عـبـــد عـا صـی
بسم الله الرحمن الرحیم
قلم ِ سالم مرگ ندارد ...
تهیه وُ تدوین : عـبـــد عـا صـی
بسم الله الرحمن الرحیم
روزی
همسرم از من خواست که با زن دیگری برای شام و سینما بیرون بروم. او گفت که
مرا دوست دارد ولی مطمئن است که این زن هم مرا دوست دارد و از بیرون رفتن
با من لذت خواهد برد. آن زن مادرم بود که چندین سال پیش از این بیوه شده
بود ولی مشغلههای زندگی و داشتن سه بچه باعث شده بود که من فقط در موارد
اتفاقی و نامنظم به او سر بزنم. به او زنگ زدم تا برای سینما و شام بیرون
برویم. مادرم با نگرانی پرسید که مگر چه شده؟ او از آن دسته افرادی بود که
یک تماس تلفنی شبانه و یا یک دعوت غیرمنتظره را نشانه یک خبر بد میدانست.
به او گفتم: «به نظر مىرسد بسیار دلپذیر خواهد بود که اگر ما امشب را با
هم بیرون برویم.»
او پس از کمی تامل گفت که او نیز از این ایده لذت خواهد برد. وقتی به خانهاش
رسیدم دیدم کتش را پوشیده بود و جلوی درب ایستاده بود. موهایش را جمع کرده
بود و لباسی را پوشیده بود که در آخرین جشن سالگرد ازدواجش پوشیده بود. با
چهرهای روشن همچون فرشتگان به من لبخند زد. وقتی سوار ماشین میشد گفت که
به دوستانش گفته امشب با پسرم برای گردش بیرون میرود و آنان خیلی تحت
تاثیر قرار گرفتهاند و نمیتوانند برای شنیدن ما وقع امشب منتظر بمانند.
ما به رستورانی رفتیم که هر چند لوکس نبود ولی بسیار راحت و دنج بود. دستم
را چنان گرفته بود که گویی همسر رئیس جمهور بود. پس از اینکه نشستیم به
خواندن منوی رستوران مشغول شدم. هنگام خواندن از بالای منو نگاهی به چهره
مادرم انداختم و دیدم با لبخندی حاکی از یادآوری خاطرات گذشته به من مینگرد
و به من گفت یادش میآید که وقتی من کوچک بودم و با هم به رستوران میرفتیم
او بود که منوی رستوران را میخواند. من هم در پاسخ گفتم: «حالا وقتش رسیده
که تو استراحت کنی و بگذاری که من این لطف را در حق تو بکنم.»
هنگام صرف شام آن قدر با هم حرف زدیم که سینما را از دست دادیم. وقتی او را
به خانه رساندم گفت که باز هم با من بیرون خواهد رفت به شرط اینکه او مرا
دعوت کند و من هم قبول کردم. وقتی به خانه برگشتم همسرم از من پرسید که آیا
شام بیرون با مادرم خوش گذشت؟ من هم در جواب گفتم: «خیلی بیشتر از آنچه که
میتوانستم تصور کنم.»
چند روز بعد مادرم در اثر یک حمله قلبی شدید در کمال ناباوری درگذشت. چند
روز بعد پاکتی حاوی کپی رسیدی از رستورانی که با مادرم در آن شب در آنجا
غذا خوردیم به دستم رسید. یادداشتی هم بدین مضمون بدان الصاق شده بود: «نمیدانم
که آیا در آنجا خواهم بود یا نه ولی هزینه را برای دو نفر پرداخت کردهام،
یکی برای تو و یکی برای همسرت و تو هرگز نخواهی فهمید که آن شب برای من چه
مفهومی داشته است، دوستت دارم پسرم.»
در آن هنگام بود که دریافتم چقدر اهمیت دارد که به موقع به عزیزانمان
بگوییم که دوستشان داریم و زمانی که شایسته آنان است به آنان اختصاص دهیم.
هیچ چیز در زندگی مهمتر از خدا و خانواده نیست.
تهیه وُ تدوین : عـبـــد عـا صـی