از وضـعـیـــت سـفـیـــد تـــا قـــرمـــز ...

از وضـعـیـــت سـفـیـــد تـــا قـــرمـــز ...

وصف رخساره خورشید ز خفاش مپرس / که در این آینه صاحب نظران حیرانند / عاقلان نقطه پرگار وجودند ، ولی / عشق داند که در این دایره سرگردانند
از وضـعـیـــت سـفـیـــد تـــا قـــرمـــز ...

از وضـعـیـــت سـفـیـــد تـــا قـــرمـــز ...

وصف رخساره خورشید ز خفاش مپرس / که در این آینه صاحب نظران حیرانند / عاقلان نقطه پرگار وجودند ، ولی / عشق داند که در این دایره سرگردانند

چه زود خود را گم میکنیم! ...

 

  بسم الله الرحمن الرحیم  

 

 

    چه زود خود را گم میکنیم! ... 

 

 

http://s7.picofile.com/file/8254493134/X8NEH_ARB8BY_1.jpg

 

http://s6.picofile.com/file/8254493426/ZANE_AHDE_QAD3M_1.jpg

 

http://s6.picofile.com/file/8254493792/K8REGAR_VA_ARB8B_1.jpg

 

http://s7.picofile.com/file/8254494134/K8REGARE_FAQ3R_1.jpg

 

 

 

 

می ‌گویند یکی از اعیان وُ اشراف، عیال خود را سه طلاقه کرده بود، دیگر امکان رجوع نداشت، باید مُـحَـلـّــلـی پیدا می ‌کرد تا خاتون را به عقد خویش درآورد و پس از همبستری، او را طلاق دهد.
کاری بس دشوار و پر مخاطره بود، باید کسی را می‌یافت که نه خاتون به او دل بندد و نه او به خاتون! مَرد سر در گریبان به دنبال چاره بود. آخر خاتون جوان و زیبا و گل اندام بود، نکند محلّل جا خوش کند و خاتون را رها نسازد، یا خاتون محلّل را بر شیخ ترجیح دهد! دراین اندیشه بود که صدای انکر الاصوات آب‌حوضی در کوچه پیچید، صدا را به سرش انداخته بود که : « آب حوض می کشیم»! ...
خودش از صدایش نتراشیده تر و نخراشیده تر بود، کچل و لوچ و پیس، با قدی کوتاه و چشمانی تنگ ودهانی دریده، دون مایه و بی‌فرهنگ، با پایی لَنگ، ازمال دنیا سطلی داشت و یک لولهنگ، آب حوض می کشید، نگاه به او کفاره داشت و دیدنش درخواب صدقه. مَرد چون ارشمیدس فریاد کرد که: «یافتم، یافتم»!  ...
و سربرهنه به کوچه پرید، دیگر آب‌حوضی نمی‌دید، او واسطه وصال بود، دراو جمال یار می‌دید، او را به اندرون دعوت کرد و راز خویش با او در میان گذاشت، گفت :«همیشه تو آب ما می کشی و اینک ما، همیشه یک درهم می ستاندی و اینک صد دینار، اما حواست باشد که زود کارت را بکنی و بروی»! ...
آب‌حوضی انگار در عرش پرواز می کرد، خانه مَرد را یکی‌ از قصرهای بهشت می‌دید که درغرفه های آن حوریان منتظرند، او که عمری ‌عَزب بود و معذَّب و دست درآغوش خویش‌داشت، در دل خود گفت :
«صد دینار هم ندهی در خدمتم»! ...
اما به مرد گفت: «شما بر من ولایت دارید، امر امر شماست،»(امر مولا است)! ...
القصه، برای اولین بار بود که دلی از عزا در‌آورد و کامروا با صد سکه دینار طلا از خانه شیخ بیرون آمد، سبکبال شده بود، انگار بر بال ملائک قدم می گذاشت، برعمر رفته افسوس می خورد و می گفت:«عجب کسب پر منفعتی»! ...
فردا صبح شیخ با صدای آب‌حوضی بیدار شد، از همیشه سحرخیزتر شده بود و صدایش رساتر، اما چیز دیگری می گفت، او داد می زد:
«کی محلّل می خواهد»؟! ...
مَرد بیرون آمد و گفت: «این چه بی‌آبرویی است که راه انداخته‌ای»؟! ...
آب‌حوضی –ببخشید محلّل– پاسخ داد:
«راستش دیدم کارش راحت تر و درآمدش بیشتر است، شغلم راعوض کردم»!!!  
 

 ویرایش وَ تدوین : عـبـــد عـا صـی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.