بسم الله الرحمن الرحیم
ﺩﺭ ﻗﻄﺐ ﺷﻤﺎﻝ ﮔﺮﮒ ﻫﺎ ﺭﺍ این گونه ﺷﮑﺎﺭ می کنند؛
ﺭﻭﯼ ﺗﯿﻐﻪ ﺍﯼ برنده مقداری ﺧﻮﻥ می ریزند ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﺎﻟﺐ ﯾﺨﯽ ﻗﺮﺍﺭ داده ﻭ ﺩﺭ
ﻃﺒﯿﻌﺖ ﺭﻫﺎ می کنند. ﮔﺮﮒ ﺁﻥ ﺭﺍ می بیند، یخ را به طمع ﺧﻮﻥ ﻟﯿﺲ می زﻧﺪ. ﯾﺦ
روی تیغه کم کم ﺁﺏ می شود ﻭ ﺗﯿﻐﻪ تیز، ﺯﺑﺎﻥ سرد و بی حس شده ﮔﺮﮒ ﺭﺍ می بُرد.
ﮔﺮﮒ ﺧﻮﻥ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ می بیند ﻭ به ﺗﺼﻮﺭ و خیال این که ﺷﮑﺎﺭ و طعمه ﺧﻮﺑﯽ پیدا
کرده، ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻟﯿﺲ می زند؛ اما نمی داند یا نمی خواهد بداند که با آن حرص وصف
ناشدنی و شهوت سیری ناپذیر، دارد ﺧﻮﻥ ﺧﻮﺩش ﺭﺍ می خورد!
ﺁﻥ ﻗﺪﺭ ﺍﺯ آن ﮔﺮﮒ زبان بسته ﺧﻮﻥ می رود تا به دست خودش کشته می شود.
نه گلوله ای شلیک می شود و نه حتی نیزه ای پرتاب! اما گرگ با همه غرورش
سرنگون می شود!
بد نیست بدانیم که طمع، شهوت، پول، قدرت، تکبر، فخرفروشی، حب جاه و مقام و
احساس بى نیازى و بی مسئولیتی در قبال هم نوع می تواند هر انسانى رو به
سرنوشت این گرگ قطب گرفتار کند...
هلاکت به دست خودمان!
نه گلوله ای، نه نیزه ای ...!
تهیه وُ تدوین : عـبـــد عـا صـی
بسم الله الرحمن الرحیم
1383/12/12
طـنـــز _ امروز صبح، مجلس خیلی خستهکننده بود. داشتند بودجه تصویب میکردند
و با دکتر، حسابی صحبتمان گل انداخته بود. هر دو تایمان مصمم بودیم که باید
سال آینده سال ارزانی باشد و فراوانی و حذف بیکاری و اعتیاد و از این جور
چیزها. چند تای دیگر از برادران و یکی دو تا خواهر هم دور صندلیهای ما جمع
و وارد بحث شدند و همگی با ما همعقیده بودند. خیلی خوشحال شدیم از اینکه «الحمدلله»
اکثریت مجلس با ما همعقیده است و سال آینده، سال ارزانی و رفاه خواهد بود.
اگر بدگویی پشت سر مرده، کراهت نداشت میگفتم، خدا لعنت کند آنها را که هیچوقت
نمیخواستند ارزانی و فراوانی باشد و بیکاری و فحشا و اعتیاد و آن جور
چیزها نباشد. آدم باید خیلی نامرد باشد که با رأی مردم بیاید مجلس، آنوقت
از تصویب قوانینی که منجر به خوشبختی مستضعفان میشود، خودداری کند. مگر
چقدر زحمت دارد؟ خدا به سر شاهد است به اندازه یک قعود و قیام و دست بالا
بردن و حداکثر رأی در گلدان انداختن. همین امروز که من و دکتر و چند تا
نماینده دیگر داشتیم حرف میزدیم و دردل میکردیم و (بعد که خواهران رفتند)
جک میگفتیم، ده بار از این کارها کردیم و هیچ زحمتی هم نداشت. البته یکی
دو نفر همهاش ممتنع رأی دادند و میگفتند ما که نمیدانیم دارند چی تصویب
میکنند، پس احتیاطا باید ممتنع رأی بدهیم، اما من از این محافظهکاریها
خوشم نمیآید. از دکتر پرسیدم و مثل او رأی دادم تا ارزانی بشود.ا لبته
ایشان خیلی هم بیشتر از من نمیداند و «انشاءالله» من هم که دکتر بشوم، آن
وقت عقلا و شرعا، خودم میتوانم رأی بدهم و به بقیه هم بگویم چطور رأی
بدهند. دکتر گفته است، همهاش یک سال هم طول نمیکشد. با دوستان مشورت
کردیم، اجماع داشتند که دکتری اقتصاد، بیشتر به من میآید!
البته فهم و سواد به مدرک نیست. این دکتر ما اگر این مدرک را هم نمیداشت،
خیلی چیزفهم بود. اصلا سرش توی حساب است. همین چند وقت پیش، که از قول حاجی
خبر آوردند، بازار موبایل با آن قرارداد کذایی خراب خواهد شد و همه ما را
حالی کردند که آن قرارداد، خیلی برای امنیت ملی خطرناک است! هم زیر بار خفت
آن قرارداد ننگین نرفتیم، هم بازار نجات پیدا کرد. زبانم لال اگر حاجی ضرر
میکرد، خیلی منافع ملی ما ضربه میخورد!
تعریف از خود نباشد من هم خیلی میفهمم؛ چه دکتر باشم، چه نباشم. یعنی اگر
خدا آن نوری که به ما انداخته به دل هر کس بتاباند، خیلی چیزها را میفهمد.
الان به کمک همان برای من «اظهرُ مِنَ الخورشید» است که قیمت بنزین باید
بیاید پایین، کوپنی هم نباید بشود؛ دلار هم یک ریال نباید گران بشود؛ یک
ریال هم از صندوق ذخیره ارزی ـ که برای روز مبادا و مصارف خیلی مهم نهادهای
خودی ماست ـ نباید برداشته بشود؛ دولت هم حق ندارد به بهانه کمبود درآمد،
برق و آب و تلفن و موبایل این مردم بیچاره را گران کند و خون مستضعفان را
در شیشه؛ حقوقها هم باید بالا برود. اصلا مگر دولت، بنگاه معاملات ملکی
عباسآقا یا فروشگاه شهروند است که هی به فکر صنّار سه شاهی این طرف و آن
طرف کردن باشد؟ دولت آمده تا گرانی و فحشا و بیحجابی را نابود کند یا از
جیب این مردم بدبخت به بهانههای مختلف، پول کف برود؟
دم دمای ناهار بود که آن آقای سبزهای که میگویند، پیش از نمایندگی، استاد
دانشگاه بوده، پیشنهاد داد که یک فراکسیون تأسیس کنیم. حاجآقای سمت راستی،
خیلی استقبال کرد و فیالفور گفت: «مبارک باشد». من به دکتر نگاه کردم،
دیدم خیلی در بحر تفکر فرو رفته. دکتر گفت: برادرها، هر کدام از ما، رئیس
یک یا دو فراکسیون دیگر هم هستیم و در هفت، هشت فراکسیون هم که عضویت داریم.
آخر فراکسیون چه چیزی تأسیس کنیم که قبلا تأسیس نشده باشد و گذشته از آن،
رئیس فراکسیون کی باشد؟ شکر خدا، از صدقهسری همان نور، همگی زیرک بوده و
هستیم و منظور دکتر را گرفتیم و در نتیجه یکصدا گفتیم ریاست با شما. دکتر
کمی فروتنی کرد و بعد گفت: چون تکلیف میکنید، قبول میکنم و بقیه مشکلات
را هم پس از وقت ناهار و نماز، حل میکنیم.
بعد از جلسه صبح نمیدانم چطور چند تا اربابرجوع سمج توانستند خودشان را
به من برسانند. یک نفر به این حراست حالی کند که دایما با اینجور مسائل،
وقت نمایندهای را که تمام فکر و ذکرش، حل مشکلات ملت و دولت است، اشغال
نکند. هفت، هشت نفری میشدند. یکی را از کار بیرونش کرده بودند، یکی میگفت:
بیمه، حقش را خورده، یکی به نمایندگی از کارگران فلان جا بود، یکی میگفت،
جانباز است، یکی میگفت، پسرش بیگناه زندان است... خلاصه مکافاتی بود. یک
دسته از توصیهنامههایی را که با راهنمایی یکی از وکلای کارکشته تهیه کرده
بودم درآوردم، فورا جای مقام مخاطب و توصیهشونده را پر کردم و دادم دستشان.
همگی خوشحال شدند و کلی دعا کردند. با این حال، ده دقیقه از وقت نازنینم
تلف شد. عیبی ندارد.
ناهار خیلی افتضاح بود. ماشین بد، حق مسکن کم، حقوق ناچیز، سفر خارجی بدون
خانواده، سفر داخلی محدود، اربابرجوع زیاد، این هم از ناهار. نمایندگی آنقدرها
هم لطفی ندارد، با این حال راضی هستیم به رضای خدا. ساختمان مجلس هم
آنقدرها تعریفی ندارد و بر اثر باران، سقف آن به چکه کردن میافتد. هر روز
ساعتی نیست که با دوستان سر این مسئله گفتوگو نکنیم. همان موکتهای
افتضاحش چند ماه فکر و ذهن ما را مشغول کرده بود، ولی چارهای هم نیست «مرد
باید در کشاکش دهر، سنگ زیرین آسیاب باشد».
بعدازظهر تمام وقتمان به رتقوفتق امور فراکسیون جدید گذشت. دکتر خیلی
جوگیر شده بود. هر فراکسیونی را که راه میاندازد، تا مدتی یا به عبارت
بهتر، تا تشکیل فراکسیون بعدی، همینجور است. فرمایش فرمودند که اولا؛
تندروی نباشد که مثل ماجرای اتمی گوشمان را بکشند و مجبور شویم، فتیله را
پایین بکشیم و ثانیا؛ دستکم سر مسائل مهمی مثل رأی اعتماد و اینجور چیزها
با هم هماهنگ باشیم و آنطور نشود که سر رأی اعتماد به وزیر قبلی، رئیس یک
فراکسیون یک جور رأی بدهد، اعضا جور دیگر.
آقای سبزه گفت: مزه فراکسیون به همین چیزهاست دکتر! شیر بی یال و دم و اشکم
که دید؟ همه زدیم زیر خنده. حاجآقا گفت: «مبارک باشد».
پیوند
مرجع :
بازتاب
تهیه وُ تدوین : عـبـــد عـا صـی
بسم الله الرحمن الرحیم
دود را از حقه وافور سرقت
می-کنند ...
شیره را از حبه انگور سرقت می کنند
شهد را از لانه زنبور سرقت می کنند
دست مالیدم به خود، چیزی سر جایش نبود!
سارقان بی پدر بدجور سرقت می کنند!
احتیاجی نیست از دیوار و در بالا روند
سارقان با "کنترل از دور" سرقت می کنند
عده ای راحت میان مبل خود لم می دهند
از طریق عده ای مزدور سرقت می کنند
روز روشن، زنده ها را از میان کوچه ها
مرده را هم نیمه شب از گور سرقت می کنند
برق را از سیم ها و آب را از لوله ها
دود را از حقه وافور سرقت می کنند
می برندت سوی خلوت، می کنندت پشت و رو
با زبان خوش نشد با زور سرقت می کنند!
جای این که سکه ای در کاسه کوری نهند
کاسه را هم از گدای کور سرقت می کنند
نیست چون تفریح و شادی توی این شهر بزرگ
عده ای تنها به این منظور سرقت می کنند!
خواستم دنبال مأموری روم، دیدم ولی
سارقان در پوشش مأمور سرقت می کنند...
«استاد عمران صلاحی»
تهیه وُ تدوین : عـبـــد عـا صـی
بسم الله الرحمن الرحیم
وبلاگ
خاقانی، شهریار : تیتر روزنامهی پرتیراژ صبح، «همشهری»، عجیب بود. نویسنده،
پزشکان را به علت دریافت ویزیت دوم پس از معاینهی دوم و آزمایش،
سودجو معرفی کرده بود.
ناراحت شدم. روزنامه را روی میز انداختم و پاهایم را روی صندلی روبهرو
گذاشتم و در صندلی خود فرو رفتم. چشمهایم را بستم. واژهی «سودجو» از ذهنم
بیرون نمیرفت. احساس میکردم نسبت به تمامی سالهایی که برای مردم کشورم و
بیماران خدمت کردهام اهانت شده است.
با وجود خستگی زیاد، نباید میخوابیدم. از جا بلند شدم و با آب سرد صورتم
را شستم. همینکه برگشتم، مادری با یک کودک حدوداً پنج ساله ورودی در
ایستاده بودند: «آقای دکتر، من ویزیت نگرفتم. آقامون سر کاره. نیومده.
البته چهار ماهه حقوقمون رو ندادن هنوز. بچهم تب داره. به پذیرش گفتم،
گفت دکتر باید اجازه بده.»
مکث کردم؛ مکثی که هیچوقت تابهحال نمیکردم. آرام روی صندلی نشستم.
روزنامه را از فاصلهی بین خودم و بیمار برداشتم. لبخند همیشگیام را
فراموش کرده بودم. صدای کودک سکوت اتاق را شکست: «مامان، بشینم؟ پاهام درد
میکنه.»
به خودم آمدم. دستان کوچکش را گرفتم. خیلی تب داشت. به مادرش گفتم بنشیند
تا بچه را معاینه کنم. گفت: «ویزیت ندادیم. ببخشید.» با حرکت سرم نشان دادم
که نیازی نیست. پس از معاینه و توضیحات لازم، کودک دست چپم را با دو دستش
گرفت. انگشتان تبدارش را به دستم فشار میداد. نگاهش کردم. با شیطنت بهآرامی
پرسید: «آمپول؟» ابروهایم را بالا بردم و گفتم: «نه، آمپول نداری.» خوشحال
شد و گفت: «ما با هم دوستیم، مگه نه؟» سرم را تکان دادم.
از بغل مادر آمد پایین و کنار من ایستاد. تا پایان نسخهنویسی به پایم تکیه
داده بود و دست چپم را رها نمیکرد. سرش را روی دستم گذاشته بود. گویی میگفت
ما را نمیتوانند از هم جدا کنند. در آن لحظه او را همچون فرزندم دوست
داشتم و نسخهام اوج هنر و علمی بود که تقدیمش میکردم.
میدانستم در تهیهی دارو هم مشکل خواهند داشت. زیر نسخه نوشتم: «همکار
محترم داروخانه، هزینهی دارو با اینجانب حساب شود. این کودک دوست من است!»
شهریار خاقانی- دبیر انجمن پزشکان عمومی ایران
تهیه وُ تدوین : عـبـــد عـا صـی
چطور بدون پشتوانه-های مخفی ، خلاف کرده وُ میکنند؟
بسم الله الرحمن الرحیم
تهیه وُ تدوین : عـبـــد عـا صـی
بسم الله الرحمن الرحیم
علم بهتر است یا ثروت!؟
حکیمی را گفتند :
«علم بهتر است یا ثروت»؟!
حکیم بیدرنگ شمشیر از نیام برکشید وُ
همچون جومونگ ، مُرید بخت برگشته را
دو شـَـقـّــه کرد! بعد
از شکاف دندانهای عاریتی خویشتن ، غـُــریـــد :
«سالهای طویلی-ست که هیچ "خشک-مَغزی" از این مقوله نپرسیدی» ...
مریدان که انگشت حیرت به دندان میگزیدند ، ناگاه
لرزشی "چـِـنـــدش-گونه" بر اندامشان در افتاد ،
بعد پرسیدند : ای حکیم! عنایت فرموده وَ دلیل آن بر
ما تفضل کنید تا اگر لایق باشیم ، جان فدای کلام مبارک سازیم». آهی جانسوز
از جان برون داد وُ پاسخ گفت : «ایام شباب ، مرا رفیقی بود هم-درس وُ هم
مکتب ، ناگاه روزی ، با جسارتی تآم ، قلم وُ دوات وَ کتاب وُ سـَــواد به
کـُـنـجی انداخت وَ عهد دیرینه باخت ... سپس از مکتب وُ ما رَمید وُ گریزان
شد. من به عهد خویشتن پایداری کردم وُ بعد از سالها مشق وُ مَشقت ، مدرس
مکتبی شدم که به عیان می-بینید». حالیا ، وی صاحب "پورشه" است وُ من
"پیکانی" موروثی که در "گـرو" ِ چنگیزخان ِ شَرخَرست ... او اوراق بورسهای
جهانی دارد وُ من ، برگهای امتحانی ... عینک آفتابی-اش تجهیز به "آی.تی" ِ
جهانی وُ من عینکی "تـَــه-استکانی" ... بیمه-اش از قماش ِ "زندگانی" وُ
سهم ِ من از جنس ِ "رکود جهانی" ... صندوق-اش سرشار از سکه وُ ارز ،
صندوقخانه-ی من آکنده از سَفته وُ قَرض ...
مُریدان بیش از این طاقت وُ تآب نیآوردی وَ چون تیر
کمانگیر از "چلـّــه" به یک "سو" روان شدندی ...
بازنویسی متن وَ تصویر : عـبـــد عـا صـی
منبع:سیمرغ
دو
تصویر از مثانه ...
شنیدم رفت
مردی شهرداری
برای یک سری کار اداری
ببخشید از ادب دور است گویی
گرفت او را در آنجا دستشویی
زمانی چند با این درد، سر کرد
پس از آن کم کم احساس خطر کرد
الهی حالت این وقت انسان
نگردد قسمت گرگ بیابان
به فکرش خورد تنها راه چاره
چه راهی؟ دستشویی اداره
اگرچه بود مشکل، استقامت
ولی خود را رساند آنجا به زحمت
همین که خواست داخل گردد آن مرد
یکی از پشت سر او را صدا کرد
که ای آقا همین طوری کجا؟ ایست
ببینم نظم و ترتیبی مگه نیست؟
بهت کی گفته این بخش از اداره
روالش کشکیه قانون نداره
برو پر کن هزار و صد تومن فیش
بریزش به حساب جاری جیش
به همراه دو تا عکس سه در چار
برو پیش مدیر بخش ادرار
ببر درخواستت رو عاجزانه
ضمیمهَ ش کن دو تصویر از مثانه
همون جا باش بعدش تا دم ظهر
دعا کن تا بشه در خواستت مهر
اگه صادر شد از اون جا اجازه
اتاق بعدی امضا میشه تازه
بده ثبتش کنند و در ادامه
بگیر از قسمت بهداشت نامه
مرتب حال اون بیچاره بد شد
از اون حالت که قبلش داشت رد شد
نشست و پا شد و نالید صدبار
سرش رو چند دفعه زد به دیوار
فشارش که از این حد بیشتر شد
زبونم لال، سر تا پاش تر شد
شعر از :
چه بلایی سر کشور و بیتالمال آمده ...
بسم الله الرحمن الرحیم
تهیه وُ تدوین : عـبـــد عـا صـی
بسم الله الرحمن الرحیم
طرح وُ تغییر : عـبـــد عـا صـی
منشأ تِـــم :
بسم الله الرحمن الرحیم
طرح وُ تغییر : عـبـــد عـا صـی
منشأ تِـــم :
بسم الله الرحمن الرحیم
تهیه وُ تدوین : عـبـــد عـا صـی
بسم الله الرحمن الرحیم
تهیه وُ تدوین : عـبـــد عـا صـی