بسم الله الرحمن الرحیم
میگن که یکروز همسر خلیفه بهلول رو دید که
بچه-ها دورَش کردن وَ اونم داره با انگشت روی زمین خاکی خطهایی میکشه. میره
نزدیک وُ می-پرسه :
_ داری چیکار میکنی!؟
_ خوونه میسآزم!
_ حالا این خونه رو به من میفروشی؟
_ یک کیسه-ی زر بده ، خوونه مآل ِ تو ...
خوونه معامله شد وُ بهلول هم اون پول رو بین فقیر ، فقرا تقسیم کرد.
خلیفه شب در عالم خواب می-بینه که سراغ خونه-ای بهشتی رو از ملائکه می-پرسه وَ اونا همگی جواب میدن که خونه مال فلان همسر توست ، حق نداری واردش بشی.
صبح که خلیفه ماجرای اون خونه رو ازش می-پرسه ، زنش ناچار تمام قصه رو براش نقل میکنه ؛ همین باعث میشه که خلیفه هم به هوس ِ خریدن یک خونه-ی بهشتی بیُـفـتـــه.
صبح یکراست میره سراغ بهلول وَ می-بینه با انگشتش داره رو زمین خاکی داره همون خونه-ی رو میکشه. ازش می-پرسه که این خونه رو چند می-فروشی؟
_ قیمتش بالاست ، برات در میآد به قیمت تاج وُ تَختتت وَ هر چی که از مال دنیا داری! ...
_ ولی تو دیروز به زنم خیلی ارزونتر از اینا فروختی!؟
_ بع ع عـله! ایشون خونه رو ندیده خرید ولی تو دیدی وُ خریدار شدی!!! ...
بازنویسی کامل : عـبـــد عـا صـی
بسم الله الرحمن الرحیم
سواد چندانی در خواندن و نوشتن ندارد. فیزیک بدنی او
نیز اندکی مشکل دارد. اما با حمالی در بازار، رزقی حللال به سفره ی خویش می
برد. دیروز حین بارش باران، در مغازه ای نشسته بودم. وارد مغازه شد. سلام و
احوالپرسی کرد. کاغذ و مبلغی پول در دستش مچاله بود!. به مغازه دار داد: «پته
برقه، زحمِتشا بکش» قبض برق خانه اش با مبلغ هفده هزار و سیصد تومان پول
بود. برای پرداخت با کارت خوان آورده بود. چایی برایش ریخت. قبض اش را گرفت
و پرداخت کرد. خدا را به جهت مهیا شدن مبلغ گاز و برق اش شکر کرد!. آب و
تلفن و... را توکل به خدا کرد!. چایی را خورد. حین رفتن خطاب به من گفت: «حجی
بر شومام این پتا را میارند!»
لحظه ای مکث کردم. مرد زحمتکش ساده را چه گویم؟!. شاید تمام درد و رنج
زندگی، بغض و نفرت از اوضاع و به وجود آورندگان این اوضاع، را با جمله ای
خالی کرده است!. اما سکوت من نیز ذهنش را به معافیت از پرداخت برق و گاز و
آب و... به یقین تبدیل می کرد!. پس جوابش دادم. نه مش... برای ما از این
پته ها نمی آورند!. مامورین آب و برق و... هر بار مرا ماچی می کنند و می
روند. انگار شرمنده شد. بدون هیچ حرفی رفت. دوستان گله مند از جوابم شدند!.
نیازی به پاسخ نداشت. توضیح دادم که خرسند از جواب خویش نیستم. اما حکایت
او حکایت پیرزنی است که حین ساخت مناری، کجی منار را به معمار تذکر داد.
معمار کارگرانی را فرا خواند. پرسید به کدام طرف کج است؟!. بگو تا مهارش
کنیم!. لحظه ای گذشت پیرزن صافی منار را گوشزد کرد. معمار به کارگران گفت:
همینطور مهارش کنید. کارگران، معمار را دلیل این کار پرسیدند؟!. پاسخ داد:
ذهنیت کج او با این کار صاف شد. این نیز دیگر یقین دارد ما نیز به قولش پته
ی برق و گاز و... داریم!.
برچسب ها: هدفمندی، حدف یارانه-ها، افزایش قیمت سوخت،
تهیه وُ تدوین : عـبـــد عـا صـی
بسم الله الرحمن الرحیم
آفتاب
، ۰۹ اردیبهشت ۱۳۹۴ :
نمایندگان
مجلس در این روز به طرحی دوفوریتی رای دادند که صلاحیت آنها را برای
انتخابات مجلس دهم استمرار میبخشد. با این طرح نمایندگان فعلی نیازی به
گذر از راهروهای پر پیچ و خم بررسی و تائید صلاحیت ندارند.
این
مصوبه در کنار طرح استانیشدن انتخابات پرده از قسمت دیگری از نگرانیهای
اصولگرایان برای انتخابات مجلس دهم برمیدارد.
استانیشدن انتخابات بهزعم بسیاری عملا یک رانت خودساخته برای نمایندگان
فعلی مجلس است تا با استفاده از شهرتی که توانستهاند طی 4 سال اخیر در
مناطق برای خود دست و پا کنند، عملا چند قدم از رقبای سیاسی خویش پیشی
بگیرند. بر اساس این مصوبه هر نامزدی برای راهیابی به مجلس دهم نیازمند کسب
درصدی از آرای استانی نیز میباشد و همین هم راه را برای نامزدها و
چهرههای تازه به میدان آمده در مقابل نمایندگان فعلی بسیار تنگ و محدود
میکند.
استمرار صلاحیت نمایندگان؛ مجلس نشینان در این 4 سال خطایی کردهاند؟
حالا هم به نظر میرسد که نمایندگان فعلی مجلس از تکرار اتفاق سال ٩٠ واهمه
دارند و به سراغ نزدیکترین راه ممکن برای جلوگیری از بررسی صلاحیتهایشان
رفتهاند.
بدین
ترتیب تا اینجای کار نمایندگان مجلس نهم نشان داده-اند که هم واهمهای
جدی از نداشتن رای و پایگاه مردمی در رقابت سیاسی دارد که برای رفع آن طرح
استانی شدن انتخابات را علم کردند و هم احتمالا به دلایلی تعداد زیادی از
آنها رد صلاحیت خواهند شد که اکنون بر استمرار صلاحیت خود برای مجلس دهم
پافشاری میکنند.
ادامه مطلب
تهیه وُ تدوین : عـبـــد عـا صـی
بسم الله الرحمن الرحیم
مردی حاشیه خیابان بساط پهن کرده بود،
زردآلو هر کیلو 2000 تومن،
هسته زردآلو هرکیلو 4000 تومن.
یکی پرسید: چرا هسته اش از زرد آلو گرون تره؟!
فروشنده گفت: چون عقل آدم رو زیاد می کنه.
مرد کمی فکر کردُ گفت: یه کیلو هسته بده .
خرید و مشغول خوردن که شد با خودش گفت:
چه کاری بود، زردآلو می خریدم .هم خود زردالو رو می خوردم ،هم هسته شو، هم
ارزون تر بود.
رفتُ همین حرف رو به فروشنده گفت،
فروشنده گفت: بــــــله ، نگفتم عقل آدم رو زیاد میکنه !!!
چه زود اثر کرد! ...
(دهخدا)
تهیه وُ تدوین : عـبـــد عـا صـی
بسم الله الرحمن الرحیم
وبلاگ جعفریان، رسول :
دریغ از یک بیانیه از یک کشور اسلامی ... دریغ از
شنیده شدن صدای سازمان کنفرانس اسلامی ... هشتصد
نفر آدم فقیر و بدبخت و بی هویت که گرفتار جنگهای داخلی میان مسلمانان شده
اند، و هر روز شاهد قتل عام و سربریدن و عملیات انتحاری در مسجد و خانقاه و
حسینیه و کوچه و خیابان هستند ...
برای حفظ جان خود و یک لقمه نان، از کشور خود می گریزند و در آب های هولناک
دریای سفید در آبهای ساحلی لیبی غرق می شوند، بدون آن که رؤسای کشورهای
اسلامی یک آخ بگویند و فکری برای این کار بکنند. اصلا مسلمان نه، مسیحی،
آیا اینها انسان نیستند؟
باید پرسید چه چیزی از مسلمانی مانده است؟
چگونه این وضعیت قابل دفاع است؟ عقل مسلمانی تا چه اندازه به انحطاط افتاده
است ؟ این چه بساطی است که برای ما پدید آمده است؟ آیا اروپایی ها مقصر
هستند؟ آیا همه چیز زیر سر امریکایی هاست؟ ما در کجای ماجرا قرار داریم؟
در این طرف، در دنیای ما، همه می خواهند با زور و کشتار مشکلات خود را حل
کنند. آیا با نابود کردن چه کسانی عقل ما به جای اول خودش بر می گردد؟
آیا کشتن و جنگ راه حل نهایی است؟
آیا با این افتضاحی که پیش آمده، با این جنگها و نبردها، اوضاع نابسامان
فعلی خاتمه می یابد؟ یا نه و به عکس، هر کدام از آن جنگها از دل خود جنگ
دیگری را می آفریند؟
فرض کنیم قذافی و این و آن کشته شوند، با این موجی که به راه افتاده،
هزاران نفر دیگر جای آنها را خواهند گرفت که از آنها آدمکش ترند.
راستش مسلمانی که کشتن و کشته شدن را در راه کشتن هم دین خود افتخار و عامل
رفتنش به بهشت می داند و جایی که فقیه ش هر روز فتوای قتل اعضای دیگر گروه
ها را صادر می کنند و حتی در این میان نزدیک ترین گروه ها افراد به یکدیگر
رحم نمی کنند...
چه امیدی برای خلاصی از این اوضاع هست؟
آن وقت، ... دولتی که ادعای فرهنگ و دانشگاه و هزاران تحصیل کرده در اروپا
و امریکا دارد ... در دست مشتی شاهزاده و امیر
سرمست از پول نفت، آری در همین اوضاع و احوال، بر سر مسلمانان بی دفاع و
فقیر یَمن بمب می ریزد و
ادای اسرائیل را در جنگ غزه در می آورد و نعره پیروزی سر می دهد. انحطاط از
این بدتر؟
مشکل اصلی چیست؟ پشت پرده این همه مهاجرتها، این همه پناهندگی، این همه بی
هویتی و بی خانمانی چیست؟ چه کسانی در این باره فکر می کنند؟
این قدر که در باره بهار عربی و بیداری اسلامی صحبت شد، آیا کسی در باره
پناهندگی و بی هویتی بحث می کند؟
این قدر که می خواهیم دیگران مثل ما فکر کنند، آیا تلاش می کنیم وادارشان
کنیم مثل خودشان اما در چارچوب ارزش های انسانی و الهی فکر کنند؟
راستش آدم فکر می کند ، پوچی و بیهودگی سراسر زندگی مسلمانی را گرفته است،
نه عقل سالمی وجود دارد نه تفکری، نه اقتصادی.
در این شرایط، توده های بی سواد، بی فرهنگ، فقیر، کسانی که تلاش می کنند
لقمه نانی بدست آورند هر کدامشان تا آنجا که بتواند برای گریز از این شرایط،
از لیبی و مصر و تونس و مغرب و ... هرجای دیگر، می گریزد تا خود را به شمال
و اروپا برساند. این مهاجران می دانند که سالها بدبختی خواهند کشید و در
اردوگاه ها برای گرفتن پناهندگی خواهند ماند، اما فکر چند نسل بعد از خود
را می کنند ... و غافل از این که یک مرتبه، هشتصد
نفر ... یک جا در دل دریا فرو می روند.
این نه آخرین کشتی بوده و نه اولین. طی سال گذشته این چندمین مورد است که
اتفاق می افتد و هیچ کس جایش درد نمی گیرد و هیچ کنوانسیونی راه حلی برای
این معضل ارائه نمی دهد.
تهیه وُ تدوین : عـبـــد عـا صـی
بسم الله الرحمن الرحیم
قدیما شبا تو بالا پشت بوم ستاره ها رو می شمردیم و دلمون به وسعت
یک آسمون بود. این روزها به
سقف محقر اتاقمون خیره میشیم وُ
گرفتاریهامونو می-شمریم!
...
قدیما یک تلویزیون سیاه و سفید داشتیم و
یک دنیای رنگی ،
این روزآآآ ، تلویزیونای رنگی وُ
سه بُعدی داریم وَ
یک دنیای خاکستری! ...
قدیما اگه نون و تخم مرغ تموم می شد، راحت می پریدیم و زنگ همسایه رو هر
ساعتی از شبانه روز می زدیم و کلی باهاش خوش وُ بـِش
میکردیم. حـــالا اگه در ُ
واحد اونا وَ ما همزمان باز بشه ،
رو بَر میگردونیم تا مجبور نشیم باهاش سلام علیک
کنیم! ...
قدیما از هر فرصتی استفاده می کردیم که با دوستا و فامیل ارتباط داشته
باشیم، چه با نامه، چه کارت وَ چه حضوری.
حالا با "بهترین وُ سریعترین دستگاه-های
ارتباطی" هم ، با هم
ارتباطی نداریم! ...
قدیما تو یه محله جدید که می رفتیم ، با دقت و
اشتیاق به همه جا نگاه می کردیم. حالا ، دنیا
رو با چشم دوربینای عکاسی و
فیلمبرداری می بینیم! ...
قدیما خیلی چیزآآ نبود وُ دلمون گـُــنـــده
بود ، حالا ، خیلی چیزآآ
هست ، ولی ساز ِ دلمون کوک
نیست وُ بی-دل وُ دمـــآغـیـــم!
...
بازنویسی وَ عکس : عـبـــد عـا صـی
بسم الله الرحمن الرحیم
مرد ثروتمندی با یکی از بهترین وَ بالاترین مدلهای
خودرو در خیابانی نسبتا کم-تردد ، به سرعت می-تاخت ، انگار که در «شاهراهی
آنچنانی» با رقیبی سَرسخت مشغول مسایقه بود. همینطور که «تُرک-تازی»
میکرد ، پاره-آجری به شدت به اتومبیلش خورد ، وَ جیغ خط ِ
ترمزی طولنی بر آسفالت خیابان نقش بست.
با عصبانیت پیاده شده بود وَ داشت دنبال ضارب در پیاده-رو میگشت که پسرکی را با مشتی گره-کرده وَ عصبانی وُ گریان دید!؟
وقتیکه به پسرک نزدیک شد ، زن معلولی را کنار او دید که از صندلی-چرخدار افتاده وَ نقش پیاده-رو شده بود. پسرک با خشم وُ گریه وَ کلماتی بُریده-بُریده به او حالی کرد که از این پیاده-رو ، کمتر کسی میگذرد وَ رانندگان ِ خودروهای آن خیابان هم هیچ توجهی به دست بلند کردنهای او وَ ایما وُ اشاره-هایش ندارند ، به همین خاطر پاره-آجری پرتاب کرده تا کسی شاید به دادش برسد ...
در زندگی آنچنان سریع وُ بی-تفاوت گذر نکنیم تا کسی مجبور شود با پاره آجر ما را به خود آورد ...
یازنویسی کامل وَ عکس : عـبـــد عـا صـی
بسم الله الرحمن الرحیم
«ویلیام شکسپیر» ، نمایشنامه نویس وَ شاعر انگلیسی گفته است :
«کسانیکه حکام وُ سلاطین» را تملق میگویند ، باعث شکست وُ نابودی آنها
میشوند ؛ چون چاپلوسی همچون دَم کوره-ی آهنگری ، آتش گناهشان را شعله-ورتر
میکند وَ آتش وجود آنها را گسترده-تر می-سازد. اگر سلطانی منتقدان وَ
خیرخواهانی دلسوز وُ عاقل داشته باشد ، شابسته-ی
مقام سلطنت است ؛ حکام وُ سلاطین همه از جنس بشرند ، وَ بشر هم "ممکن
الخطا"-ست» ...
« ویلیام شکسپیر »
تهیه وُ تدوین : عـبـــد عـا صـی
بسم الله الرحمن الرحیم
به بابا گفتم خانم معلم از ما خواسته در مورد
اینکه آقای روحانی گفته تورم را کاهش داده و معجزه کرده؛ انشا بنویسیم.
بابا به عینک ته استکانی اش دستی کشید و گفت: "خانم معلمتون اینوریه یا
اونوری؟" مامان از همان آشپزخانه ماهیتابه ای به سمت بابایی پرتاب کرد و
گفت: "به خانم معلم بچه چیکار داری، آمارش رو می گیری؟!"
بابایی که حسابی شوکه شده بود، جواب داد: "سوءتفاهم شد! منظورم اینه تا
حالا روزنامه ای دستش دیدی؟!"
گفتم: "بله" و بابایی پرسید: "چه روزنامه ای بود؟ وطن امروز بود یا آرمان
امروز؟!"؛ و من جواب دادم: "جام جم و ابرار می خونه!"؛ پدر لبخندی زد و گفت:
"پس با خیال راحت بیا بهت انشا بگم"؛ بابا تند تند حرف می زد و من هم از
لابه لای جملاتش چیزهایی می نوشتم.
آقای روحانی! اگر شما در عرصه اقتصاد معجزه کردید، یک آقایی که دیگر رفته
است خودش معجزه هزاره سوم بود! او آنقدر معجزه بود که تشعشعات معجزه اش حتی
در تمام محله ای که زندگی می کرد هم تاثیر می گذاشت، به طوری که اگر قیمت
گوجه در کشور بالا بود، میوه فروشی سر کوچه آنها ارزان می فروخت!
آقای روحانی! شما بعد از بیش از یکسال و نیم رئیس جمهور بود با یک معجزه
ذوق زده شده اید، در حالیکه آن آقایی که دیگر رفته است و به جون هر چی
مَرده، دوباره برمی گرده(!) هر روز یک معجزه می کرد! او در یک جایی که اسمش
یادم نیست بدون آنکه از لامپ 100، لامپ پر مصرف و حتی کم مصرف استفاده کند،
دور و بر خودش هاله نور ایجاد کرد! تا حالا شما از این کارها کرده اید؟!
اصلا بلدید از این کارها بکنید؟!
آقای روحانی! شما باید بدانید که به دلیل معجزه بودن نفر قبلی، سطح توقعات
مردم خیلی بالا رفته است و با چنین کارهایی از شما راضی نمی شوند! باید
بیشتر تمرین کنید و معجزات بیشتری داشته باشید!
آقای روحانی! او نه تنها خودش معجزه بود، بلکه دور و بری هایش هم هر کدام
برای خودشان معجزه ای بودند! یکی نمی دانم کشاورز بود یا نه و چه "محصولی"
درو کرده بود که کلی مایه دار بود، یکی دیگر آنقدر دانایی داشت که یکهو از
دیپلم به دکترا جهشی خوانده بود، دیگری هم بین خودمان باشد اینقدر پاک و
خدمتگزار است که این روزها به عنوان پلیس مخفی و در پوشش یک مجرم به زندان
رفته است تا بتواند زوایای پنهان باقی پرونده های فساد اقتصادی را کشف کند!
الان که انشایم را وجب می کنم می بینم دو وجب شده است و چون شما وجبی نمره
می دهید و اسفندیار هم دو وجب انشا نوشته بود و 20 شده بود، همینجا به
انشایم خاتمه می دهم، با تشکر از بابای خوبم که در نوشتن انشایم کمکم کرد.
تهیه وُ تدوین : عـبـــد عـا صـی
بسم الله الرحمن الرحیم
داد معشوقه به عاشق پیغام
که کند مادر تو با من جنگ
هر کجا بیندم از دور کند
چهره پر چین و جبین پر آژنگ
با نگاه غضب آلود زند
بر دل نازک من تیر خدنگ
از در خانه مرا طرد کند
همچو سنگ از دهن قلماسنگ
مادر سنگ دلت تا زنده است
شهد در کام من و توست شرنگ
نشوم یک دل و یک رنگ ترا
تا نسازی دل او از خون رنگ
گر تو خواهی به وصالم برسی
باید این ساعت بی خوف و درنگ
روی و سینه تنگش بدری
دل برون آری از آن سینه تنگ
گرم و خونین به منش بازآری
تا برد ز آینه قلبم زنگ
عاشق بی خرد ناهنجار
نه بل آن فاسق بی عصمت و ننگ
حرمت مادری ازیاد ببرد
خیره از باده و دیوانه ز ننگ
رفت و مادر را افکند به خاک
سینه بدرید و دل آورد به چنگ
قصد سر منزل معشوق نمود
دل مادر به کفش چون نارنگ
ازقضا خورد دم در به زمین
و اندکی سوده شد او را آرنگ
وآن دل گرم که جان داشت هنوز
اوفتاد از کف آن بی فرهنگ
از زمین باز چو بر خاست نمود
پی برداشتن آن آهنگ
دید کز آن دل آغشته به خون
آید آهسته برون این آهنگ:
"آه! دست پسرم یافت خراش
آخ! پای پسرم خورد به سنگ"
« ایرج میرزا »
تهیه وُ تدوین : عـبـــد عـا صـی
بسم الله الرحمن الرحیم
بعد ازغلبهٔ روس بر ایران (منجر به عهد نامهٔ گلستان) چند سال گذشت،
فتوای جهاد علیه روسیه از سوی علما صادر شد ....
در جلسه ای، فتحعلیشاه از قائم مقام پرسید: نظر شما چیست؟
ایشان در قالب سؤال از شاه پرسید: « عایدی و مالیات شما چقدر است؟
شاه گفت : سالانه شش کرور ، بعد پرسید : مالیات روسیه چقدر است؟
گفت : ششصد کرور ، قایم مقام گفت : «عقل حکم می کند کسی که شش کرور دارد،
با کسی که ششصد کرور دارد، در نیاویزد!»
جیره خواران ،متعصبان و متملقان شاه ، با هتاکی قائم مقام را مورد شماتت
قرار دادند ، که او به شاه توهین کرده است!
فردای آن روز حکم تکفیر قائم مقام در تبریز پخش شد، به خانهٔ وی حمله و آن
را غارت کردند! نهایت ایشان به مشهد تبعید شد، جنگ با روسیه آغاز شد و با
شکست مواجه گردید و متاسفانه قرار داد ننگین «ترکمن چای» تحمیل شد و از آن
طرف ریزه خواران همه فرار کردند!!!
(باستانی پاریزی )
و سنت «تکفیر» هنوز هم اجرا می شود!
تهیه وُ تدوین : عـبـــد عـا صـی
بسم الله الرحمن الرحیم
ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺁﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﻪ ﺍﺻﻔﻬﺎﻥ ﺭفتم. ﺩﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺗﻌﻄﯿﻞ ، ﻋﺰﺍﺩﺍﺭﯼ ﺩﺳﺘﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ. ﻣﻄﻤﺌﻨﺎً ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺩﺭ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﺍﺻﻔﻬﺎﻥ ﻣﻦ ﺗﻨﻬﺎ ﻓﺮﺩ ﺧﺎﺭﺟﯽ ﺑﻮﺩﻡ . ﺩﺭ ﺁﻥ ﺩﺳﺘﻪ مردم به شدت گریه وُ زاری میکردند. من چون شیعه نیستم ، گریه نمیکردم وَ وضعیتم با بقیه فرق داشت وَ بیشتر جلب توجه میکردم. ﻣﻦ ﺑﺎﺯﯾﮕﺮ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺧﻮﺑﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﻭﻟﯽ ﺁﻧﺠﺎ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﻣﯽ ﮐﺸﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﻨﻢ . ﮐﻨﺎﺭ ﻣﻦ ﭼﻨﺪ ﻣﺮﺩ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺯﺍﺭ ﺯﺍﺭ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ. ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﺰﺩﯾﮑﺘﺮ ﺑﻮﺩ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻋﺰﺍﺩﺍﺭﯼ ﻭَ ﻭﺳﻂ ﮔﺮﯾﻪ وُ ﺯﺍﺭﯼ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :
_ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﯼ ﻓﺮﺵ ﺑﺨﺮﯼ؟ ...
«ﺭﻭﺑﺮﺗﻮ ﭼﻮﻟﯽ» ، ﺳﺮﭘﺮﺳﺖ ﮔﺮﻭﻩ ﺑﺎﺯﯾﮕﺮﺍﻥ ﺗﺌﺎﺗﺮ ﺁﻟﻤﺎﻥ ؛ مجله سمندر، ﻣﻘﺎﻟﮥ ” ﻣﺮﺩﻣﺎﻥ ﺑﺎﺯﯾﮕﺮ “
ویرایش وَ بازنویسی : عـبـــد عـا صـی
بسم الله الرحمن الرحیم
لطیفه جالبی بین مردم برزیل رواج دارد که نگرشی در قبال کارهای دولتی به
دست میدهد.
دو شیر از باغ وحشی میگریزند و هر کدام راهی را در پیش میگیرند.
یکی از شیرها به یک پارک جنگلی پناه میبرد، اما به محض آنکه بر اثر فشار
گرسنگی رهگذری را میخورد، به دام میافتد.
ولی شیر دوم موفق میشود چند ماهی در آزادی به سر ببرد و هنگامی هم که گیر
میافتد و به باغ وحش بازگردانده میشود، حسابی چاق و چله است.
شیر نخست که در آتش کنجکاوی میسوزد، از او می پرسد:
«تو کجا پنهان شده بودی که این همه مدت گیر نیفتادی؟!»
شیر دوم پاسخ میدهد: «توی یکی از ادارات دولتی. هر سه روز یکی از کارمندان
اداره را میخوردم و کسی هم متوجه نمیشد !!!»
اولی می پرسد:«پس چطور شد که گیر افتادی؟!!!»
شیر دوم پاسخ میدهد:
«اشتباها آبدارچی را خوردم! چون آبدارچی تنها کسی بود که کاری انجام می داد
و غیبت او را متوجه شدند! ...».
منبع: کتاب توسعه یا چپاول
نوشته : پیتر اوانز
تهیه وُ تدوین : عـبـــد عـا صـی
بسم الله الرحمن الرحیم
اکرم احقاقی در گزارشی در ایسنا نوشته:
...
آنچه میخوانید، حاصل ساعتها گفتوگو با زنان معتاد خیابانی در
دو منطقه شوش و مولوی و زنان معتاد خانگی در «TC زنان چیتگر» است؛ کسانی که
با وجود تمام تجربههای دردناکشان بویژه بر اثر مصرف «شیشه» و بیمهای
آینده، همچنان برای رسیدن به زندگی بهتر میجنگند و ...
نامهای بانوان در این گزارش به خواست آنان به صورت مستعار ذکر شده است.
12 ظهر - 2 بهمن - میدان شوش - پارک انبار گندم
همه، همدیگر را میشناسند. همه مصرفکننده هستند. در پارک که قدم بزنی -
البته اگر جرأت کنی - پایپ، فندک و حتی سوزن را در دست زن و مرد و پیر و
جوان میبینی. با یک نگاه میفهمند که غریبهای و به حضورت در پارک مشکوک
میشوند. جلو میآیند، سوال میکنند که چهکار داری و دنبال چه کسی یا چه
چیزی هستی؟ من امروز دنبال «فریبا» هستم؛ زنی موادفروش که در «شلتر بانوان»
(مرکز اقامت شبانه زنان معتاد بیسرپناه ، که با
مجوز و حمایت سازمان بهزیستی فعالیت می کند).
- بخشید آقا! اینجا فریبا میشناسید؟
...
- (مرد): دوا میخوای؟ پایپ هم دارم آآ ... جنس خوب دارم، تایلندی و چینی نیست.
با چند سوت (واحد مصرف شیشه) کارت راه میافته؟
- نه، من چیزی نمیخوام. فقط با فریبا خانم کار داشتم. یه ساعت وامیسَتم،
اگه نیومد میرم.
...
دو روز بعد - ساعت 5 بعدازظهر - پارک انبار گندم
فریبا را پرسان پرسان در قسمت جنوبی پارک در حالی که کیف بزرگی در کنارش
بود، پیدا کردم. با نگاه اول شناختمش. در اطرافش تعدادی خانمهای مصرفکننده
و همپاتوقیهایش، جمع شده بودند. در حال جر و بحث با یکی از مشتریهای
جدیدش سر قیمت بود، جلو رفتم.
- سلام.
- (نگاهها به سمت صدا برگشت): شما؟
- فریبا خانم منو میشناسی؟
- (مکث یک دقیقهای): اِ، خانوم خبرنگار! اینجا چیکار میکنی؟
- اومدم دنبال شما. پریروزم اومدم نبودید. یه ساعتی هم منتظر شدم.
- آهان، تو اومده بودی دنبالم؟ بچهها گفتن یه آدم غریبه دنبالم میگشته.
حالا چیکار داری؟ دنبال چی هستی؟ مواد و اینا که نمیخوای؟
لبخند پرسشگرانه ...
- معلومه که نه فریبا خانوم! میخواستم اگه اجازه بدید با بعضی از
مشتریاتون صحبت کنم. مثل اون موقعی که توی «شلتر» باهاتون صحبت کردم. میخوام
زندگیشون رو بهم بگن و اینکه چی شد که مصرفکننده شدن.
- من مشکلی ندارم، ببین خود بچهها میخوان باهات صحبت کنن یا نه.
- اینا که خودشون همین طوری صحبت نمیکنن. شما واسطه شو، قول میدم که
هویت-شون کاملا حفظ بشه و مشکلی براشون پیش نیاد.
-فریبا (خطاب به سحر): باهاش صحبت میکنی؟ منم چند روز پیش باهاش صحبت کردم.
بچه خوبیه.
- (سحر در حالی که فندک اتمی را زیر حوضچه پایپ گرفته): آخه چی بگم؟
بدبختی ما شنیدن داره؟ خوب این خبرنگارا ما را سوژه خودشون کردن. زندگیم رو
بگم که چی؟ تاثیری داره؟
- اگه دوست نداری صحبتی کنی من اصراری ندارم. هر جور راحتی.
- یه چند لحظه صبر کن، (خودش را جمع و جور میکند): چی بگم؟ بچه محله
اتابکم، 23 سالمه، هشت ساله بیرونم، 15 سالم بود که با یه پسره آشنا شدم،
مث خیلی از دخترای دیگه گول خوردم، رفتم خونش، بهم تعارف کرد و ... .
- چی تعارف کرد؟
- شیشه.
- تو چرا کشیدی؟ مگه نمیدونستی شیشهست؟
- نه، یعنی میدونستم شیشهست، ولی گفت اعتیاد نداره. واسه اینکه از چشمش
نیفتم، مصرف کردم. وقتی کشیدم حالم دست خودم نبود. برگشتم خونه، دیگه دختر
نبودم. به کسی نگفتم. چند بار دیگه رفتم پیشش، همون اتفاق افتاد. اوایل
شادم میکرد ولی دیگه جواب نمیداد. گوشهگیر شده بودم. بعد از یه مدتی
وابستگیم شدید شده بود. هروئین و کراک هم اضافه کردم. خونوادم فهمیدن،
چندبار تلاش کردن که ترکم بدن، ولی نتونستن. شکمم که اومد بالا دیگه بابام
تو خونه رام نداد، منم از خونه زدم بیرون. به مامانم گفته بود اگه این
دختره دوباره پاشو تو این خونه بذاره، سرشو لب باغچه جلو همه گوش تا گوش میبرم.
دروغکی به همه میگفتم خونواده ندارم تا کسی کاری به کارم نداشته باشه و
بعضیا هم خرجم رو بدن. البته پسره تا یه مدتی خرجم رو میداد ولی زیر بار
بچه نمیرفت. بهم انگ چسبوند. یه مدتی باهاش زندگی کردم، دارو خوردم، بچه
رو سقط کردم. مصرفم زیاد شده بود. پسره از خونه انداختم بیرون. الانم هشت
ساله که تو خیابونم.
- تا حالا برای ترک اقدامی کردی؟
- به جز اون چند باری که خونوادم تلاش کردن، نه. آخه من کسی رو ندارم که
این کارو انجام بده.
- چرا نمیری کمپهای ترک اجباری؟
- اونجا که سگدونیه خانوم! (با عصبانیت) شخصیت بچهها رو له میکنن.
- چرا بدنت پر از زخمه؟
نگاه خیره ...
- (فریبا): مال تَوَهُمه.
- توهم چی؟
- بعد از اینکه مصرف میکنه فکر میکنه یه موجودات ریزی زیر پوستش دارن راه
میرن. بعد سعی میکنه اونا رو با چاقو از زیر پوستش دربیاره. البته توهم
خودکشی هم داره. چند بار تا حالا وسط اتوبان وایستاده تا خودکشی کنه ولی
بچههای دیگه جلوشو گرفتن. گوشاشو با چاقو سوراخ کرده و بدنش پر از زخم
چاقو و تیغه.
- همیشه شبا تو پارک میخوابی؟
- (سحر): اکثر شبا همین جام یا میرم طرف دروازه غار تو خونههایی که پاتوقه.
طرفای دره فرحزاد هم میرم. چندتا از همپاتوقیام اونجان.
- شلتر نمیری؟
- خیلی کم، شبایی که خیلی سرد باشه و جایی نداشته باشم. من دیگه بچه
خیابونم، ترسی ندارم. واسم فرقی نداره چی سرم میاد.
- بیپول هم میشی؟
- ای خانوم! بیپول؟ من بعضی وقتا انقدر بیپولم که از بوی غذای رستورانا
سیر میشم. فقط من این طوری نیستم. خیلی از بچهها این جورین.
- کار که نمیکنی، پول از کجا میاری؟
- شبا کار میکنم. درآمدش بد نیست. مشتریام همین آدمای توی پارک یا
دوستاشونن. البته بعضی وقتا توی خونه خفتم میکنن ولی من انتقاممو میگیرم
ازشون.
- ساختمان پزشکان بدون مرز هم میری؟ بیماری خاصی نداری؟
- (با پرخاش) حوصلمو سر بردی. ول کن دیگه.
- (فریبا رو به من) ناراحت نشو. یه کم خماره.
- (زهره، یکی دیگر از مشتریان فریبا، زنی قدبلند با ابروهای تراشیده، موهای
رنگکرده و پریشان، دندانهای ریخته و لبهای ترکخورده، حدود 40 ساله به
نظر میرسید ولی خودش میگفت 27 سال بیشتر ندارد): مریضه، البته مشتریای
داخل پارک میدونن که مریضه ولی براشون فرقی نداره چون خود اونا هم مریضن.
آن موقع فهمیدم سحر، انتقامش را چطور از مشتریانش میگیرد.
- دلت واسه خونوادت تنگ نشده سحر؟ نمیخوای برگردی خونه؟
- (چشمانش پر شد و لحنش مهربانتر): دلم واسه مامانم اینا تنگ شده. چند بار
خواستم برم ببینمشون ولی نتونستم. بعدها فهمیدم خونه رو فروختن، به خاطر من،
ولی من نمیدونم الان کجان.
و اشکش سرازیر شد.
- (زهره خطاب به من): تو از ما نمیترسی؟
- نه. چرا باید بترسم؟
- آخه خیلیا از این پارک رد نمیشن، میترسن، ولی ما کاری به کار کسی
نداریم. ما خودمون پر از دردیم. درسته معتادیم ولی انسانیم، خیلیها از
ماها تا چند وقت پیش زندگیمون مثل شماها بود. از اول که این جوری نبودیم.
وقتی زهره شروع به صحبت کرد، سحر دانههای بلوری و سفید شیشه را ریخت داخل
پایپ، با فندکش که به فندک اتمی معروف است، زیر پایپ را روشن و شروع کرد به
کشیدن. دودی سفید در فضا سرگردان شد. اولین بار بود که یک نفر با این فاصله
نزدیک، کنارم شیشه میکشید! کمی ترسیدم ولی سعی کردم به روی خودم نیاورم.
- زهره، تو چی شد معتاد شدی؟
- من؟ والا شوهرم معتاد بود، واسه اینکه شوهرمو نگه دارم بیرون نره، شروع
کردم باهاش مواد کشیدن.
- چی شد که از خونه زدی بیرون؟
- مصرف شوهرم خیلی بالا رفته بود. تو یه مکانیکی کار میکرد. صاحب مغازه
به خاطر دزدی بیرونش کرد، هر جا هم رفت به خاطر سابقه بد و اعتیادش به شیشه
چند روز بیشتر نگهش نداشتن. هر روز هم مصرفش بیشتر و بیشتر میشد، منم
باهاش مصرف میکردم. اوایل، مصرفم خیلی کم بود ولی کمکم وقتی شوهرم خونهنشین
شد، بیشتر مصرف کردم. حامله شده بودم. دردی که داشتم باعث میشد دیگه شیشه
جوابگو نباشه. هروئین و مورفین کنارش مصرف میکردم. بچهم پسر بود. وقتی تو
بیمارستان ازم پرسیدن معتادی، گفتم نه. دوس نداشتم کسی بدونه اما وقتی بچهم
به دنیا اومد، دکتر از تشنج و استفراغ بچه فهمید معتادم. از ترس اینکه بچهمو
بگیرن، بلافاصله بیمارستان رو دو در کردم. دکتر بهم گفت که پسرم معتاده.
شیرم رو نمیخورد، دائم گریه میکرد. تشنج داشت. وقتی شربت تریاک بهش میدادم
بهتر میشد. پول نگهداریشو نداشتم. همه وسایل خونه رو فروخته بودیم. یه شب
شوهرم بچه رو برد، بعد از دو ساعت برگشت. 700 هزار تومن فروخته بودش. یه
ماهشم نبود. براش اسمم نذاشته بودیم. حوصله گریههاشو نداشتیم.
- الان ناراحت و پشیمون نیستی؟
- (با عصبانیت زیاد): ببین! من معتادم ولی مادر که هستم، حس دارم. تو بگو،
نگهش میداشتم که چیکارش کنم؟ پول داشتم؟ (بعد از یک دقیقه مکث اینبار با
لحنی مهربانتر) الان نمیدونم کجاس ولی واقعا نمیتونستم نگهش دارم.
- چی شد که کارتنخواب شدی؟
- وقتی مصرفمون بالا رفته بود، شوهرم خیلی حالش بد بود. یه بار بعد از
اینکه با دوستاش تو خونمون مصرف کرد، منو برد تو اتاق، بهم گفت نه من، نه
تو، هیچ کدوم پول نداریم. تنها یه راه میمونه. من شیشه مصرف کرده بودم.
گیج بودم. خیلی نمیفهمیدم چی میگه. شوهرم رفت و دیدم یکی از دوستاش اومد
تو اتاق و در رو قفل کرد. خیلی جیغ و داد کردم، التماس کردم ولی تاثیر
نداشت. باورم نمیشد شوهرم به خاطر پول مواد، این کار رو بکنه! دیگه اونجا
شوهرم برام تموم شد. چندبار دیگه هم این کارو کرد و هر بار هم قسم میخورد
که این بار آخره ولی بازم همون اتفاق. چند بار با چاقو تهدیدم کرد تا
اینکه مجبور شدم از خونه فرار کنم. چند روز رفتم خونه یکی از ساقیا که زن
بود. اونجا هم داستان همون بود. کلی بهش التماس میکردم ولی میگفت باید
اینجوری پول موادت تامین بشه. ولی خانوم میدونی؟ این بهتر از اون بود، چون
دیگه شوهرت نبود که تو رو مجبور کنه، کسی که فکر میکردی ناموسشی. الانم سه
سالی میشه که تو خیابونم.
- درس خوندی؟
- آره، پیام نور رفتم ولی وسطش ول کردم. ریاضی میخوندم.
- نرفتی دنبال بچهت؟
- (فریبا به جای زهره): آخه بره دنبالش چیکار؟ کجا میتونه پیداش کنه؟ یه
بچه معتاد، یه مادر عملی ... زهره تازه چند روزه برگشته.
- کجا رفته بودی؟
- (باز هم فریبا): باردار بود، رفت بچهشو به دنیا بیاره. چند روز پیش تو
همین پارک دردش گرفت.
- الان بچهت کجاست؟
- همون موقع که به دنیا اومد بردنش. از قبل توافق کرده بودیم. نگهش میداشتم
که چی؟ بچه اولم که باباش مشخص بود، نتونستم نگهش دارم. الان یه بچه
معتادو که تازه نمیدونم باباش کیه واسه چی نگه دارم؟
- چرا ننداختیش؟
- پیشفروش کرده بودم. یعنی از موقعی که توی شکمم بود، فروخته بودمش به یه
دلال. دلالا آمار پاتوقا را خوب دارن. خداییش بعضیاشون بیانصاف هم نیستن.
آدمو دور نمیزنن. بسته به جنس بچه، خوب پول میدن.
- یعنی دختر و پسر قیمتشون متفاوته؟
- (زهره): آره خب، قیمت پسر بیشتره.
- بچه تو چی بود؟
- دختر.
- معتاد بود؟
مکث چند ثانیهای ...
- فکر کنم.
- وقتی به دنیا اومد دیدیش؟
- نه، ندیدمش. نمیخواستم ببینمش. اونجوری کار برام سخت میشد. ندیده
فروختمش.
- چهقدر فروختیش؟
سکوت ...
- (فریبا برای اینکه بحث را عوض کند): تا حالا از نزدیک، شیشه دیدی؟
- نه.
- (کمی شیشه ریخت کف دستش): ببین، تلخه ولی بو نداره. به خیلی از ماها
میگفتن شیشه اعتیاد نداره ولی اعتیادش از هر کوفتی بدتره. من خودم دوازده
سیزده روزه که پاکم. اگه الانم میفروشم واسه اینه که به پولش احتیاج دارم.
وگرنه به جون بچههام، دوس ندارم این کارو بکنم. خودت زندگی منو میدونی.
به خاطر مواد تا حالا سه بار اُوردوز (عارضه ناشی از مصرف زیاد مواد مخدر)
کردم و تا دم مرگ رفتم. امیدوارم بتونم ادامه بدم. میخوام فروشو بذارم
کنار. به خدا ما هممون از این وضعیت خستهایم ولی چارهای نداریم. از صبح
که بلند میشیم تا آخر شب که سرمون رو روی بالش بذاریم البته اگه بالشی
باشه و مجبور نباشیم روی مقوا بخوابیم، دنبال موادیم. ما زندگی میکنیم تا
مصرف کنیم. زندگی خیلی از ما خلاصه شده توی پارک، پایپ، سوزن، پیکنیک،
چند سوت شیشه، دو پُک، سه پُک ...
**********
ساعت 6 بعدازظهر - 22 دیماه - میدان شوش - خیابان ری - بلوار انبارگندم -
شلتربانوان
«ثریا» شش سال پیش دوباره متولد شد. به خاطر مصرف زیاد، خانوادهاش او را
ترک کردند. سه سال کارتنخواب بود. ساختمانهای نیمهکاره، پارک و کنار
رودخانه فرحزاد، سرپناهش بودند. مدتی بود مسئولیت شیفت مرکز سرپناه شبانه «شلتر»
بانوان جمعیت خیریه تولد دوباره را برعهده داشت؛ جمعیتی که زیر نظر بهزیستی
کار میکند و ثریا را با آغوش باز پذیرفته بود. او پاکی خود را مدیون
پیگیریهای مددکاران این جمعیت خیریه میدانست.
با مددجویان مرکز دوست بود. یک شب که نمیآمدند با آنها دعوا میکرد که چرا
خوابگاه نیامدهاند. دغدغهاش این بود که شب را بیرون نمانند. با زبان
اعتیاد با آنها صحبت میکرد که راحتتر با او همراهی کنند. از لیلا - دختر
16 ساله لالی که در خیابان مورد تعرض قرار گرفته بود و آن زمان 6 ماهه
باردار بود - مثل دخترش مراقبت میکرد و محبتی که فرصت نکرده بود آن را
نثار دخترش کند، به لیلا میبخشید؛ لیلایی که برای ترک مواد، متادون مصرف
میکرد و میخواست از پول کار خدماتی که در این مرکز انجام میداد برای
خودش و امیرحسین (نامی که او برای پسرش انتخاب کرده بود) خانهای دست و پا
کند.
**********
بلوزی بلند پوشیده بود تا اندامهای زنانهاش مشخص نشود. تلاش میکرد با
صدای کلفت و نسبتا مردانه صحبت کند و در هنگام حرف زدن از نگاه به چشمان
مخاطب فرار میکرد. اسمش «رعنا» بود؛ یکی از مددجویانی که برخی شبها برای
خواب به شلتر میآمد. ثریا او را برای گفتوگو به من معرفی کرد. شب قبلش با
فاطمه که یکی دیگر از ساکنین شلتر بود، دعوایش شده بود. گریه کرده بود و به
ثریا گفته بود که امنیت جانی ندارد.
بچههای خوابگاه در مورد او میگفتند که دوست دارد تیپ مردانه بزند و مثل
مردها رفتار کند. از در که وارد شد، از نوع صحبت کردنش و نگاهی که میکرد
مشخص بود که در توهم ناشی از مصرف به سر میبرد؛ گرچه خود او مثل برخی دیگر
از مددجویان شلتر میگفت که معتاد نیست و پاک است.
- شما از کمیته اومدید؟
احتمالا منظورش همان کمیتههای انقلاب بود که اوایل انقلاب تشکیل شد. خیلیها
هنوز هم از واژه «کمیته» برای نیروهای نظامی و انتظامی استفاده میکنند.
- نه. چرا فکر میکنید از کمیته اومدم؟
- آخه یه نفر اون بالا داشت درباره کمیته حرف میزد.
- (ثریا به رعنا): الان احساس امنیت میکنی؟
- یه ذره.
- (من): چرا؟
- چون فاطمه تهدیدم میکرد.
- (ثریا): دستخط رعنا خیلی خوبه. رعنا، بیا رو این تابلو یه بیت شعر بنویس
تا ببینن چه دستخطی داری.
و نوشت: هزار مرغ غزلخوان به نام عشق تو پر زد / میان آن همه، بالِ مرا
نشانه گرفتی
آن را با صدایی مبهم و سرماخورده خواند. متوجه نشدم. از او خواستم که
دوباره بخواند. تکرارش کرد.
- هزار مرغ غزلخوان به نام عشق تو پر زد / میان آن همه، بالِ مرا نشانه
گرفتی
- از چند سالگی خطاطی میکنی؟
- از 10 سالگی.
- این شعر مال کیه؟
مکث کوتاه ...
- مال مهدی سهیلیه.
- کدوم کتابش؟
- الان یادم نیست. (خطاب به مسئول خوابگاه) من میتونم برم بالا؟
- بالا چیکار داری؟
- کار دارم. بچهها داشتن در مورد کمیته حرف میزدن. شما از کمیته اومدین؟
- نه. آخه قیافه من میخوره از کمیته اومده باشم؟ اصلا مگه الان کمیته هست؟
- (ثریا): رعنا، اینجا رو صندلی بشین و به سوالات خانوم جواب بده.
- اذیتش نکنید. اگه میخواد استراحت کنه مزاحمش نمیشم.
با کمی اکراه، کاملا مردانه روی صندلی لم داد و نرفت.
- (ثریا): رعنا، قشنگ بشین. مث یه خانوم. راستی شنیدم تو از من بدت میاد.
- نه بابا. کی میگه؟ من عااااااااااشقتونم.
- واسه چی؟ راستشو بگو.
- به خاطر متانتتون.
- دیگه؟
- چون خیلی جیگرید.
- جیگر یعنی چی؟
- یعنی همه چی.
- من که دعوات میکنم ...
- از همینتون خوشم میاد. جذبه دارید. من میتونم برم بالا؟ شما از کمیته
اومدید؟
- نه، من واسه مصاحبه اومدم. میخواستم باهات صحبت کنم. البته اگه دوس داری.
- باشه.
- از چندسالگی شروع به مصرف کردی؟
- 10 سالم بود که واسه اولین بار سیگار کشیدم.
- بعدش؟
- یادم نمیاد. فکر کنم تریاک کشیدم.
- از کجا آوردی؟
- از بچههای مدرسه گرفتم.
- پدر و مادرت میدونستن؟
- نه. تا آخر عمرشون نذاشتم بفهمن.
- الان چندسالته؟
- 16
- چی میکشی؟
- فقط سیگار.
- پدر و مادرت چرا فوت کردن؟
- پدرم وقتی بچه بودم مرد، مامانمم سکته قلبی کرد، داداشمم خودکشی.
- دیگه مدرسه نرفتی؟
- چرا رفتم. فنی خوندم. دیپلم فنی دارم.
- تو که 16سالته چطوری دیپلم گرفتی؟
- آره، من تموم کردم. دیپلم دارم.
- الان چیکار میکنی؟
- برای شهرداری کار میکنم. پارکا رو آبیاری میکنم.
- حقوقم میگیری؟
- به ندرت. (برای بار سوم خطاب به ثریا) من میتونم برم؟ شما از کمیته
اومدین؟
- تا حالا مگه چند بار کمیته گرفتتت؟
- خیلی زیاد.
نهایتا متوجه نشدم که جمله تکراری رعنا واقعا ناشی از توهمش بود یا مرا دست
میانداخت!
**********
فاطمه که رعنا را تهدید کرده بود، یکی دیگر از مصرفکنندگانی بود که در
مرکز اقامت شبانه زنان معتاد با او صحبت کردم؛ زنی 23 ساله، لاغراندام و با
موهای رنگکرده که برای ترک اعتیاد و به چنگ آوردن زندگی و بچهاش، جدی به
نظر میرسید. 20 روز بود که شبها را در این مرکز سر میکرد. آن طور که
مسئول شب خوابگاه میگفت، شب قبل، فاطمه را در خیابان خفت کرده بودند و بر
اثر ضربه چاقو دستش زخم شده بود ولی هنگامی که از او علت زخمی شدنش را
پرسیدم، ترجیح داد سکوت کند.
از مادرش متنفر بود و میگفت که تا این سن و سال یکبار هم او را «مادر»
خطاب نکرده است.
- پدرم حسابدار بانک بود. هر ماه میرفت روستاهای دُور و بر واسه مأموریت.
وقتایی که پدرم نبود مامانم یه یارو رو میاورد خونه. ما هم مدرسه بودیم و
فقط برادر کوچیکم خونه بود. اون موقع فقط شیش سالش بود. بابام یه بوهایی
برده بود ولی به روی زنه نمیاورد. یه روز که بابام رفته بود ماموریت، بدون
اینکه به مامانم خبر بده و مثلا سورپرایزش کنه، زودتر برگشت خونه. اون روز
اون یارو خونمون بود. وقتی مامانم فهمید بابام زودتر برگشته، پسره رو
فرستاده بود پشت بوم ولی انگار یادش رفته بود که کفشاشو قایم کنه. هیچی
دیگه، بابام کفشا رو دیده بود ولی بازم به روی خودش نیاورده بود. مامانم از
بابام پرسیده بود که چرا بیخبر اومدی. اونم بهش گفته بود که میخواستم
خوشحالت کنم. بعدش بابام رفته بوده توی اتاق بخوابه ولی در اتاق رو باز
گذاشته. مامانم اصرار داشته که در اتاق رو ببنده تا به خیال خودش بتونه
پسره رو از راهرو فراری بده. آخرش بابام در رو میبنده و مامانم داداشمو
میفرسته پشت بوم که به پسره بگه از راهرو بره. وقتی پسره داشته از راهرو میرفته،
بابام از اتاق میاد بیرون و میبیندش. همونجا دعواشون میشه و بابام پسره رو
میکشه.
کمی مکث ...
- بابام زنشو خیلی دوست داشت. حتی تا لحظه آخر که اعدام شد نذاشت کسی بفهمه
که جریان چی بوده. سه هفته بعد از اعدامش از خونه فرار کردم و رفتم ساری
پیش بابابزرگ و مامانبزرگم. مامانم از اون آدمایی بود که بین بچههاش خیلی
فرق میذاشت. دخترا رو اصلا تحویل نمیگرفت ولی پسرا رو خیلی دوست داشت.
البته آبجی اولم چون زور داشت مامانم ازش حساب میبرد. ولی من چون کوچیکتر
بودم، زیر سلطهش بودم و خیلی اذیت میشدم. خلاصه چند سالی خونه مامانبزرگم
بودم. بعدش مامانم با شوهر صیغهایش اومد دنبالم ولی من باهاش نرفتم. تو
خونواده ما رسمه که وقتی شوهر یه زن میمیره زن باید یا با برادرشوهرش
ازدواج کنه یا مجرد باشه که بتونه توی اون خونه بمونه. اگه ازدواج کنه باید
از اون خونه بره.
کمی فکر میکند ...
- اوایل مامانم نذاشت که خونواده بابام بفهمن ازدواج کرده ولی بعد یه مدت
فهمیدن. مامانم از اول یه مرضی داشت. بچه تو شیکمش بند نمیشد. هرجا میرفت
دکترا تشخیص نمیدادن چشه. یه بار رفت پیش یه دعانویس. بهش گفت شیکمت بچهخوره
داره. به خاطر همین دردش شروع کرد به شیرهکشی. وقتی بابام زنده بود،
مامانم میکشید و بابام براش میخرید. ولی وقتی بابام مرد، مامانم همهمونو
معتاد کرد. داداش کوچیکم که متولد هفتاد و شیشه، دو سال قبل که رفتم دیدنش
در حد اُوردوز شیشه میکشید. تا دو سال پیش تنها کسی که معتاد نشده بود، من
بودم. تو خونمون هیچ در و پنجره سالمی نبود. هر بحثی که میشد شیشههای خونه
رو میشکستن. پدربزرگ و مادربزرگم میگفتن که اصلا ما همچین عروس و نوههایی
نداریم.
- چی شد که خودت معتاد شدی؟
- من بعد ازدواجم معتاد شدم. شوهرم قبل اینکه با من ازدواج کنه 12 سال بود
که اعتیاد داشت. اختلاف سنیمون حدود 10 ساله. وقتی ازدواج کردیم شوهرم سه
ماهی میشد که پاک بود. البته من قبل ازدواج نمیدونستم که قبلنا معتاد
بوده. وقتی ازدواج کردیم شوهرم گفت ارثتو بگیر تا زندگیمون یه رونقی بگیره.
تازه بچهمون هم به دنیا اومده بود و قوز بالاقوز بود. عموم یکی از زمینای
بابامو فروخت و سهم منو داد. با شوهرم رفتیم اصفهان. اونجا شوهرم با یه نفر
که شریکش بود یه کفاشی راه انداخت ولی بعد یه مدت ورشکست شد. همون وقتا بود
که دوباره شوهرم رفت سراغ مواد. ما همهچیزمون رو به خاطر بدهی از دست داده
بودیم. منم به هوای شوهرم بعضی وقتا مصرف میکردم ولی بعد از اون اتفاق
مصرفم بیشتر شد.
انگار فکر میکرد تا بقیه ماجرا یادش بیاید ...
- برگشتیم تهران پیش خونواده شوهرم. مادرشوهرم وقتی فهمید که پسرش دوباره
مواد مصرف میکنه انداختش بیرون. منم داشتم پشت سرش میرفتم که مادرشوهره
بچه رو ازم گرفت و دیگه بهم نداد. با پولی که داشتیم حدود یه ماهی توی یه
مسافرخونه نزدیک راهآهن زندگی کردیم. هر روز صبح پیاده از راهآهن تا
دروازه غار میرفتیم مواد بگیریم. حاضر بودیم پول مواد بدیم ولی پول غذا
ندیم. آخرای روز بعضی وقتا اگه پولمون میرسید یه شیر و کیک میخوردیم.
وقتی پولمون تموم شد اومدیم تو پارک. شبا توی پارک میخوابیدیم. یه شب یه
پسره اومد پیش شوهرم و خودشو آدمحسابی معرفی کرد. بهش گفت من وضعیتتو میفهمم،
خانوم منم مثل زن تو بوده، بیا با ما تو اون خرابهای که چند تا خیابون
اونطرفه زندگی کن. منظورش پاتوق بود. من همون موقع به شوهرم گفتم که این
یارو آدم خوبی نیست. کسی که موادفروشه هر کاری واسه پول میکنه. شوهرم قبول
نکرد.
باز هم سعی میکرد به یاد بیاورد ...
-ما رو برد یکی از کوچههای دروازهغار. خیلی تاریک بود. پاتوق بود. حتی یه
لامپم نداشت. اون شب شوهرمو به یه بهونهای فرستاد از مغازه یه چیزی بگیره.
من تنها بودم. فهمیدم میخواد چیکار کنه.
از شدت گریه شانههایش میلرزید. ثریا او را بغل کرد ...
- اومد طرفم که یهو شوهرم رسید. دعوا کردیم و دوباره اومدیم تو پارک. چند
روز بعدش با خونه «خورشید» آشنا شدیم و اونجا این خوابگاه رو بهم معرفی
کردن. الان چند روزه که اینجام و شوهرمم رفته کمپ ترک کنه.
خانه خورشید، اولین مرکز گذری کاهش آسیب اعتیاد زنان و مکانی برای ارائه
خدمات درمانی حمایتی و بهداشتی به این زنان است.
- هنوزم مصرف میکنی؟
- متادون. حدود 5 تا. ولی دارم هی کمش میکنم. صبحا میرم ساختمون پزشکان (منظورش
ساختمان پزشکان بدون مرز بود)، بعد میرم میدون قیام که متادون بخرم و عصرم
میام خوابگاه. سعی میکنم تو پارک نباشم.
- از شوهرت خبر داری؟
- نه، فقط میدونم رفته کمپ. تا حالا چند بار رفته ولی باز مصرف کرده. قبل
از اینکه بره کمپ وقتی دیدمش از اینکه تمام پولاشو دوستاش بالا کشیده بودن
و مدام خمار بود، خسته شده بود و گریه میکرد.
- خودت تا حالا رفتی کمپ؟
- من یه بار رفتم ولی باز مصرف کردم. نسبت به شوهرم به آینده امیدوارترم.
اون خیلی زود کم میاره.
- (ثریا): فاطمه دختریه که داره واسه زندگیش تلاش میکنه. واقعا میجنگه.
بیشتر کتابایی رو که توی کتابخونه شلتره خونده.
- (من): فاطمه، دوس داری بعد از اینکه ترک کردی چیکار کنی؟
- دوس دارم یه شغلی داشته باشم که یه پولی دربیارم.
- چرا دستت زخم شده؟
سکوت ...
**********
فریبا، همان زنی که کمک کرد با سحر و زهره در پارک صحبت کنم، مددجویی بود
که از 2 سال پیش گاهی شبها برای اقامت به شلتر میآمد. به گفته ثریا، در
پارک برای خود حکومتی داشت و همه به نوعی از او حساب میبردند. فریبا علاوه
بر مصرف، مواد هم میفروخت.
با چند شاخهگل که از پارک کنده بود وارد دفتر مدیر شب خوابگاه شد. او را
حدود 10 روز قبل، مأموران کلانتری گرفته بودند و به یکی از کمپهای ترک
اجباری فرستاده بودند ولی به همراه تعدادی از همپاتوقیهایش توانسته بود
شبانه فرار کند و آن شب، شب اولی بود که بعد از 10 روز قدم به خوابگاه میگذاشت.
میگفت 10 روزی میشود که پاک است. ثریا وقتی او را دید از او خواست قول
بدهد که پاک بماند. گفت که الان رنگ پوستش خیلی بهتر شده و مشخص است که پاک
است. بعد هم به فریبا وعده داد که اگر پاکیاش را حفظ کند، در یکماهگی
برایش جشن خواهند گرفت. منظورش از یکماهگی، همان یک ماه پاک بودن بود.
فریبا از آن دست مصرفکنندگانی بود که تا آن موقع سه بار بهخاطر مصرف زیاد
مواد اُوردوز کرده بود. در حالی که میگفت 40 سال دارد ولی قیافهاش به زنی
65 ساله شبیه بود. خودش میگفت بهخاطر مصرف مواد است.
- 14 سالگی ازدواج کردم. الان 40 سالمه. 4 سالم بود که پدر و مادرم از هم
جدا شدن و پدرم زن گرفت. مادرمم که من تنها دخترش بودم، منو داد به
مادربزرگم. اونم واسه اینکه من زیر دست نامادری نیفتم، 14 سالگی شوهرم داد.
15 سالم بود که بچهدار شدم. اون وقتا کسی نبود به ما بگه 15 سالگی واسه
بچهدار شدن خیلی زوده. الانم 40 سالمه ولی بهخاطر مواد اینقدر داغون شدم.
البته خوشی هم کردم. 3 سال بعد یعنی 18 سالم که بود یه دونه دیگه زاییدم.
آخرین بچهم هم که سومیمه، پسر بود. بعد ازدواجم درس خوندم و سیکلمو گرفتم.
وقتی پسرم به دنیا اومد شوهرم سر ناسازگاری گذاشت. کتکم میزد، با سیم برق
به جونم میافتاد، تمام بدنمو سیاه میکرد. مصرفکننده بود. تریاک میکشید.
من بهش میگفتم برو بیرون مصرف کن، جلو بچهها نکش، فکرشون خراب میشه ولی
گوش نمیداد و بیادبی میکرد. بعد یه مدت هم رفت با یکی از فامیلای زن
داداشش که اصفهانی بود ازدواج کرد.
نفسی تازه کرد ...
- یه مدتی اینجوری زندگی کردم. اون موقع طرفای شاهعبدالعظیم زندگی میکردیم
و دوست داشتم آرزوهای بچگیمو واسه بچههام انجام بدم. خیلی دوسشون داشتم.
اونام همینطور. اگه شبا نبودم از گریه خوابشون نمیبرد. بعد یه مدت شوهرم
رفت دادگاه و گفت اخلاق ما به هم نمیخوره. یعنی پیشدستی کرد و طلاقم داد.
از هم جدا شدیم. نمیتونستم بچهها رو نگه دارم. سپردمشون به مادرشوهرم.
البته بعد طلاق، شوهرم زن صیغهایشو آورد. بچههام باهاش کنار نمیاومدن.
یه بار خواهرشوهرم ازم خواست که برگردم سر خونه زندگیم ولی من دیگه برنگشتم.
به روزهای بعد از طلاقش اشاره کرد؛ حدود 18 سال پیش.
- 22 سالم بود که طلاق گرفتم و دو سال بعد طلاق شروع به مصرف کردم. اون
موقع با یه پسره آشنا شده بودم که شیشه میکشید و منم چون پاهام خیلی درد
میکرد بهم پیشنهاد داد که تریاک بکشم. فروشنده مواد بود و بیشتر شیشه و
دوا (هروئین) میفروخت. اون میفروخت، منم کار بستهبندیشو انجام میدادم.
ولی هیچ کدوممون اهل دوا نبودیم. با پولی که جمع کردیم تونستیم یه خونه تو
افسریه اجاره کنیم.
- الان خبری از بچههات داری؟
- دختر اولم 16 سالش بود که شوهر کرد. الان 3 تا بچه داره. دختر دومیم هم 3
ساله ازدواج کرده و بچه نداره. پسرم هم میخواد دخترعمهشو بگیره. الان خدا
رو شکر زندگی بچههام بد نیست. ولی من خجالت میکشم برم پیششون. نمیخوام
باعث سرافکندگیشون پیش خونواده همسراشون بشم.
به روزگار خودش برگشت.
- بعد یه مدت با همون پسره ازدواج کردم. اولای زندگی وضعمون خوب بود ولی
اون واسه یه کاری رفت دوبی. الان 9 ساله که هیچ خبری ازش نیست. منم یه مدت
با پولی که داشتم زندگی کردم ولی بعدش دیگه پولی نداشتم و آواره شدم و الان
2 سالی میشه که روزا تو پارکم و شبا میام خوابگاه. هنوزم منتظرشم چون گفته
برمیگرده.
تهیه وُ تدوین : عـبـــد عـا صـی
بسم الله الرحمن الرحیم
* نعره-ی ﻫﯿﭻ ﺷﯿﺮﯼ ﺧﺎﻧﻪ ﭼﻮﺑﯽ ﻣﺮﺍ ﺧﺮﺍﺏ ﻧﻤﯽ-ﮐﻨﺪ ؛ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺳﮑﻮﺕ ﻣﻮﺭﯾﺎﻧﻪ ﻫﺎ ﻣﯽ ﺗﺮﺳﻢ! ...
* ﺍﻧﺴــﺎن هاﻯ ﺑــﺰﺭﮒ، ﺩﻭ ﺩﻝ ﺩﺍﺭﻧـــﺪ! ﺩﻟـﻰ ﮐﻪ ﺩﺭﺩ ﻣﻰ ﮐﺸـــﺪ ﻭ ﭘﻨﻬـﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﻟـﻰ ﮐﻪ می خندﺩ ﻭ ﺁﺷﮑـﺎﺭ ﺍﺳﺖ!
* ﻣﺸﮑﻞ ﻓﮑﺮ ﻫﺎﯼ ﺑﺴﺘﻪ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﻫﺎﻧﺸﺎﻥ ﭘﯿﻮﺳﺘﻪ ﺑﺎﺯ ﺍﺳﺖ!
* کاش به جای این که دستی بالای دست بود، دستی توی دست بود!
*
شیر هم که باشی ، مقابل ِ جماعت گاو کم میاری!
...
*
ﺩﺭ ﻣﺴﺎﺑﻘﻪ ﺑﯿﻦ ﺷﯿﺮ ﻭ ﺁﻫﻮ، ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﺍﺯ ﺁﻫﻮﻫﺎ ﺑﺮﻧﺪﻩ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ! ﭼﻮﻥ
ﺷﯿﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﻏﺬﺍ ﻣﯽ ﺩﻭﺩ ﻭ ﺁﻫﻮ ﺑﺮﺍﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ! ﭘﺲ «ﻫﺪﻑ ﻣﻬﻢ
ﺗﺮ ﺍﺯ ﻧﯿﺎﺯ ﺍﺳﺖ» ...
* و اما آخر این که خدایا حرف دل هیچ کس رو بغض نکن ، یادمان باشد با شکستن پای دیگران، ما بهتر راه نخواهیم رفت ...
بازنویسی وَ عکس : عـبـــد عـا صـی