از وضـعـیـــت سـفـیـــد تـــا قـــرمـــز ...

از وضـعـیـــت سـفـیـــد تـــا قـــرمـــز ...

وصف رخساره خورشید ز خفاش مپرس / که در این آینه صاحب نظران حیرانند / عاقلان نقطه پرگار وجودند ، ولی / عشق داند که در این دایره سرگردانند
از وضـعـیـــت سـفـیـــد تـــا قـــرمـــز ...

از وضـعـیـــت سـفـیـــد تـــا قـــرمـــز ...

وصف رخساره خورشید ز خفاش مپرس / که در این آینه صاحب نظران حیرانند / عاقلان نقطه پرگار وجودند ، ولی / عشق داند که در این دایره سرگردانند

استاد عشق و معرفت ...


 
 

 

  بسم الله الرحمن الرحیم  

 

http://s3.picofile.com/file/8196679600/K8HENE_FAR8ENEH_1.JPG

 

  جهت مراجعه به مرجع متن، یا عنوان اصلی، به پیوند فوق اشاره کنید

 در تاریخ مشرق زمین شیوانا کشاورزی بود که او را استاد عشق و معرفت ودانایی می دانستند.
روزی بچه ای نزد شیوانا رفت و گفت:
"مادرم قصد دارد برای راضی ساختن خدای معبد و به خاطر محبتی که به کاهن معبد دارد، خواهر کوچکم را قربانی کند. لطفا خواهر بی گناهم را نجات دهید."
شیوانا سراسیمه به سراغ زن رفت و با حیرت دید که زن دست و پای دخترخردسالش را بسته و در مقابل در معبد قصد دارد با چاقو سر دختر را ببرد. جمعیت زیادی زن بخت برگشته را دوره کرده بودند و کاهن معبد نیز با غرور وخونسردی روی سنگ بزرگی کنار در معبد نشسته و شاهد ماجرا بود.
شیوانا به سراغ زن رفت و دید که زن به شدت دخترش را دوست دارد و چندین بار او را درآغوش می گیرد و می بوسد. اما در عین حال می خواهد کودکش را بکشد. تا بت اعظم معبد او را ببخشد و برکت و فراوانی را به زندگی او ارزانی دارد.
شیوانا از زن پرسید که:
چرا دخترش را قربانی می کند؟ زن پاسخ داد که:
کاهن معبد گفته است که باید عزیزترین پاره وجود خود را قربانی کند، تا بت اعظم او را ببخشد و به زندگی اش برکت جاودانه ارزانی دارد.
شیوانا تبسمی کرد و گفت:
"اما این دختر که عزیزترین بخش وجود تو نیست. چون تصمیم به هلاکش گرفته ای. عزیزترین بخش زندگی تو همین کاهن معبد است که به خاطر حرف او تصمیم گرفته ای دختر نازنین ات را بکشی. بت اعظم که احمق نیست. او به تو گفته است که باید عزیزترین بخش زندگی ات را از بین ببری و اگر تو اشتباهی به جای کاهن دخترت را قربانی کنی، هیچ اتفاقی نمی افتد و شاید به خاطر سرپیچی از دستور بت اعظم بلا و بدبختی هم گریبانت را بگیرد!"
زن لختی مکث کرد. دست و پای دخترک را باز کرد. او را در آغوش گرفت و آن گاه در حالی که چاقو را محکم در دست گرفته بود، به سمت پله سنگی معبد دوید. اما هیچ اثری از کاهن معبد نبود!
می گویند از آن روز به بعد دیگر کسی کاهن معبد را در آن اطراف ندید!!

 

  تهیه وُ تدوین : عـبـــد عـا صـی 

 

     

فقر وُ غنی در جوامع ...


 
 

 

  بسم الله الرحمن الرحیم  

 

http://s3.picofile.com/file/8196439842/FAQRO_QENAA_1.jpeg

 

http://s6.picofile.com/file/8196439950/FAQRO_QENAA_2.jpg

 

http://s3.picofile.com/file/8196440026/FAQRO_QENAA_3.jpeg

 

  جهت مراجعه به مرجع متن، یا عنوان اصلی، به پیوند فوق اشاره کنید

 در کانادا پیرمردی را به خاطر دزدیدن نان به دادگاه احضار کردند.
پیرمرد به اشتباهش اعتراف کرد ،ولی کار خودش رو این گونه توجیه کرد:
خیلی گرسنه بودم و نزدیک بود بمیرم!
قاضی گفت : "تو خودت می دانی که دزد هستی و من ده دلار تو را جریمه خواهم کرد و می دانم که توانایی پرداخت آن را نداری؛ چون یک نان می دزدی ، به همین خاطر من جای تو جریمه را پرداخت می کنم".
در آن لحظه همه سکوت کردند و دیدند که قاضی ده دلار از جیب خود در آورد و درخواست کرد به خزینه بایت حکم پیرمرد پرداخت شود.
سپس ایستاد و نگاه کرد به کسایی که حاضر هستند و گفت:
" همه شما محکوم هستید و بایستی ده دلار جریمه پرداخت کنید.چون شما در شهری زندگی می کنید که فقیر مجبور می شود تکه ای نان دزدی کند."
در آن جلسه دادگاه 480 دلار جمع شد ، قاضی آن را به پیرمرد بخشید.
✨✨✨✨✨✨
  حضرت علی علیه السلام در مورد علل فقر می فرمایند:
ان الله سبحانه فرض فی الاموال الاغنیاء اقوات الفقراء فما جاع فقیر الا بما منع به غنی والله تعالی سائلهم عن ذالک 7
همانا خدای سبحان روزی فقرا را در اموال سرمایه داران قرار داده است،
پس فقیری گرسنه نمی ماند جز به کامیابی توانگران و خداوند از آنان درباره گرسنگی گرسنگان خواهد پرسید.

 

  بازنویسی و عکس :  عـبـــد عـا صـی 

 

     

همان جواب-های نخ نمای همیشگی ...


 
 

 

  بسم الله الرحمن الرحیم  

 

http://s6.picofile.com/file/8196081426/V8RUNEH_AMALKARDE_1.jpg

 

 

 

  جهت مراجعه به مرجع متن، یا عنوان اصلی، به پیوند فوق اشاره کنید

 امروز رفته بودم میوه فروشی. آقای مسنی که از دست های پینه بسته اش به نظر می آمد کارگر است، یک کیسه پر از زردآلوی درشت و مرغوب روی ترازو گذاشته بود.
فروشنده گفت:27500 تومن.
پیرمرد که به نظر می رسید شوکه شده، پرسید: مگه چند کیلو هست؟
فروشنده گفت:یه کم از دو کیلو بیشتره.
پیرمرد با دهانی که از تعجب باز مانده بود، پرسید مگه کیلو چنده؟
فروشنده جواب داد: 12500 تومن؟؟؟!!!
بیچاره پیرمرد با خجالت گفت: من فکر کردم کیلویی 1250 تومن هست! نه آقا نمی خوام!!
و کیسه رو همان جا گذاشت و رفت.
فروشنده با پوزخند به شاگردش گفت: بیا این زردآلوی 1250 تومنی رو بریز سر جاش!
و شلیک قهقهه هر دو به آسمان رفت.بعدش برگشت با قیافه ای حق به جانب به من گفت:
عجب دیوونه هایی پیدا میشن !!
جواب دادم :به نظرم دیوونه نبود، احتمالا سال هاست میوه نوبرانه تابستون نخریده و نمی دونه قیمت این میوه ها حدودا چقدره. شاید هم فکر کرده شما حراج کردید و اون خیلی خوش شانس بوده که می تونه یک بار از این میوه ها برای خانواده اش ببره....
چیزهایی که لازم داشتم خریدم و از میوه فروشی بیرون آمدم.دلم به درد آمده بود.افکار مختلفی ناگهان به ذهنم هجوم آوردند و من مانده بودم به کدام یکی فکر کنم.
به یاد حرفای مسئولان افتادم که اگر در این مورد از آن ها بپرسید، فورا پای استکبار جهانی و آمریکای جهانخوار و صهیونیست غاصب را وسط می کشند.
به یاد حرف "آبراهام مازلو" افتادم که چطور عزت و کرامت انسان ها در گرو نیازهای اولیه و مادی آن ها قرار می گیرد.
به یاد حرف های روحانیون محترمی افتادم که چطور در برنامه سمت خدا و برنامه های دیگر، خودشان را به آب و آتش می زنند که دخترها و پسرهای 16-17 ساله باید با هم ازدواج کنند تا جلوی فساد گرفته شود!
و از آن مهم تر جمعیت کشور زیاد شود!
به یاد شعارهای خود و سایر انقلابیونی افتادم که می خواستیم با از بین بردن حکومت پهلوی ، عدالت را برای همه کوخ نشینان به ارمغان بیاوریم.
و حالا پس از 37 سال هنوز میلیون ها کوخ نشین هستند که سهمشان از میوه های آبدار و خوشمزه فقط دیدن است. البته که کسی با نخوردن گیلاس و زردآلو نمی میرد، ولی شرمندگی یک مرد ایرانی و کرامت انسانی او نزد فروشنده و مشتریان یک مغازه و بالاتر از آن شرمندگی نزد خانواده اش را چگونه می توان با آن عدالت وعده داده شده پاسخ گفت؟
زمانی که دانش آموز دبیرستانی بودم، کتاب قلعه حیوانات( نوشته جورج اورول ) را خواندم و همان موقع با آن ذهن بچگانه و بی تجربه از خود می پرسیدم:
آیا ممکن است سرنوشت انقلابی به چنین جاهایی کشیده شود؟
حالا که به خانه نزدیک شده ام، شخصیت های آن داستان در ذهنم وول می خورند . به نظر می رسد پس از گذشت حدود 20 سال پاسخ پرسشم را گرفته ام.
ازهرکس می پرسی چرا روزه می گیری، همان جواب های نخ نمای همیشگی را می دهد...برای همدردی با ضعفا و گرسنگان...!
کدام مستمند،کدام کودک خیابانی،کدام زن بی پناه؟!
کسی که صبح بیدار می شود،پای سفره ای هفتاد رنگ می نشیند و تا خرخره می خورد و بعد تا غروب در خنکای کولر می خوابد و هنگام افطار باز بساط غذای رنگارنگ پهن می کند؟؟؟
گرسنگی کشیدن من و تو کدام گرسنه را سیر می کند؟
دروغ نگفتن و فرو نبردن گرد و خاک غلیظ به حلق،کدام بچه یتیم را لباس می پوشاند؟؟؟
دستانی که کمک می کنند، پاک ترند از لب هایی که دعا می کنند...
 

 

  تهیه وُ تدوین : عـبـــد عـا صـی 

 

     

شایعه-های همیشگی ...


 
 

 

  بسم الله الرحمن الرحیم  

 

http://s6.picofile.com/file/8195059450/SH8YE_E_4.jpg

 

http://s6.picofile.com/file/8195059250/SH8YE_E_3.jpeg

 

http://s3.picofile.com/file/8195055668/SH8YE_E_1.jpg

 

  جهت مراجعه به مرجع متن، یا عنوان اصلی، به پیوند فوق اشاره کنید

  در یونان باستان سقراط به دلیل خرد و درایت فراوانش مورد ستایش بود. روزی فیلسوف بزرگی که از آشنایان سقراط بود، با هیجان نزد او آمد و گفت :
سقراط، می دانی راجع به یکی ازشاگردانت چه شنیده ام؟
سقراط پاسخ داد:
لحظه ای صبر کن. قبل از این که به من چیزی بگویی، از تومی خواهم آزمون کوچکی را که نامش سه پرسش است ،پاسخ دهی.
مرد پرسید: سه پرسش؟ سقراط گفت:
بله درست است. قبل از این که راجع به شاگردم بامن صحبت کنی، لحظه ای آنچه را که قصدگفتنش را داری، امتحان کنیم.
اولین پرسش حقیقت است. کاملا مطمئنی که آنچه را که می خواهی به من بگویی حقیقت دارد؟
مرد جواب داد: نه، فقط در موردش شنیده ام .
سقراط گفت: بسیار خوب، پس واقعا نمی دانی که خبردرست است یا نادرست.
حالا بیا پرسش دوم را بگویم، پرسش خوبی آنچه را که در موردشاگردم می خواهی به من بگویی، خبرخوبی است؟
مردپاسخ داد: نه، برعکس ...
سقراط ادامه داد: پس می خواهی خبری بد در مورد شاگردم که حتی درمورد آن مطمئن هم نیستی ،بگویی؟ مرد کمی دستپاچه شد و شانه بالا انداخت.
سقراط ادامه داد: و اما پرسش سوم سودمند بودن است. آن چه را که می خواهی در مورد شاگردم به من بگویی ،برایم سودمند است؟
مرد پاسخ داد: نه ، واقعا ...
سقراط نتیجه گیری کرد: اگرمی خواهی به من چیزی رابگویی که نه حقیقت دارد و نه خوب است و نه حتی سودمند است؛ پس چرا اصلا آن رابه من می گویی؟!!

 

  تهیه وُ تدوین : عـبـــد عـا صـی