از وضـعـیـــت سـفـیـــد تـــا قـــرمـــز ...

وصف رخساره خورشید ز خفاش مپرس / که در این آینه صاحب نظران حیرانند / عاقلان نقطه پرگار وجودند ، ولی / عشق داند که در این دایره سرگردانند

از وضـعـیـــت سـفـیـــد تـــا قـــرمـــز ...

وصف رخساره خورشید ز خفاش مپرس / که در این آینه صاحب نظران حیرانند / عاقلان نقطه پرگار وجودند ، ولی / عشق داند که در این دایره سرگردانند

مسئول غم وُ شادی ِ مَردم ...


 


 


 

  مسئول غم وُ شادی ِ مَردم ...  


  بسم الله الرحمن الرحیم  

 

  مرحوم امیرکبیر وقتیکه وزیر اعظم اون ناصرالدین شاه ِ ... بود ، یکی از اولین قدمهاش برای درمان دردهای مملکت ، دستور واکسیناسیون سراسری «آبله»-ی بچه-ها وُ نوجوونآ بود.

 همون روزآی اول ، دشمنآی ِ میرزا تقی خان وَ مردم بی-پناه ، بخاطر بدنام کردن امیر کبیر شروع کردند به سمپاشی ، دروغ-پراکنی ، تخریب وَ ... مثلا یک مُشت رَمال ِ کلاش رو اجیر کرده یودن تا بین مردم این باور رو جآبندازن که واکسن آبله ، آدمو «جـِـنـی» وُ جن-زده میکنه. عوام الناس جاهل وُ بی-سواد هم طبق معمول ، خیلی زود باورشون شد وَ اجازه نمیدادن که مأمورین واکسیناسیون کارشون رو بکنن. چند روز بعد هم پنج ، شیش تا از بچه-ها وُ نوجوونآ یخاطر نزدن ِ واکسن آبله مُردن. جیره-خوارآ وُ رَمالآ هم با سوء استفاده از این خبر ، همه جا پخش کردن که «اینآ به حرف ِ میرزا تقی خان گوش کردن وُ با تیر غیب ِ اجنه ، کشته شدن»! ...

 به مرحوم امیر کبیر خبرآ رو دادن وَ اینکه فقط حدود سیصد نفر حاضر به زدن واکسن آبله شدن.

 همون روز مَرد پینه-دوزی که بچه-اش از بیماری آبله مُرده بود رو خدمت امیر آوردند. از اون مَرد پرسید «مگه ما برای نجات بچه-هاتون آبله-کوب نفرستاده بودیم»؟! پینه-دوز با اشک وُ شرمندگی گفت «بین مَردم چـُــو انداخته بودن که آبله-کوبی آدمآ رو جـِــن-زده میکنه ، مآم ساده وُ جاهل ، بآور کردیم». نفر بعدی که به حضور امیر رسید ، بقال بچه-مُرده-ای بود. میرزا تقی خان با دیدن این مردم عوام وَ دشمنآی مکار ، طاقتش طاق شد وَ بغض عجیبی که گلوش رو گرفته بود ، یکـهـُــو مثل توپ ترکید ... تو همین حول وُ وَلا ، میرزا آقا خان نوری (مزدور نفوذی انگلیس) سَر رسید وُ علت ماجرا رو پرسید ؛ وقتیکه دلیل گریه-ی امیر رو براش نقل کردن ، سَری تکون داد وُ با تعجب گفت «من فکر کردم که پسرش مُرده ، میرزا احمد خان» ... بعد ، مثلا برای تسلای ِ امیر گفت «این گریه زاری شما ، اونم برای دو تا بچه-ی بقال وُ چَقـّــال ، در شأن شما نیست». میرزا تقی خان نگاه غضبناکی به میرزا آقا خان انداخت وُ گفت «بس کن! ساکت باش! قرار بوده که ما سَرپرست این ملت باشیم ، پس مسئول غم وُ شادی-شون هم مآ هستیم» ...

 

 

  نوشته : عـبـــد عـا صـی 

 

     

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.