بسم الله الرحمن الرحیم
سـپـَر ِ بــــلا ...
مردی
به پیامبر خدا ، حضرت سلیمان ، مراجعه کرد و گفت ای
پیامبر میخواهم ، به من زبان یکی از حیوانات را یاد
دهی.
سلیمان گفت : توان تحمل آن را نداری.
اما مرد اصرار کرد ،
سلیمان پرسید ، کدام زبان؟ جواب داد زبان گربه ها، چرا
که در محله ما فراوان یافت می شوند. سلیمان در گوش او
دمید و عملاً زبان گربه ها را آموخت.
روزی دید دو گربه باهم سخن میگفتند. یکی گفت غذایی
نداری که دارم از گرسنگی میمیرم . دومی گفت ،نه ، اما
در این خانه خروسی هست که فردا میمیرد، آنگاه آن را
میخوریم.
مرد شنید و گفت ؛ به خدا نمیگذارم خروسم را بخورید،
آنرا خواهم فروخت، و فردا صبح زود آنرا فروخت.
گربه امد و از دیگری پرسید آیا خروس مرد؟ گفت نه،
صاحبش فروختش، اما، گوسفند نر آنها خواهد مرد و آن را
خواهیم خورد.
صاحب منزل باز هم شنید و رفت گوسفند را فروخت. گربه
گرسنه آمد و پرسید ایا گوسفند مرد؟
گفت : نه! صاحبش آن را فروخت. اما صاحب خانه خواهد مرد،
و غذایی برای تسلی دهندگان خواهند گذاشت و ما هم از آن
میخوریم!
مرد شنید و به شدت برآشفت.
نزد پیامبر رفت و گفت گربه ها میگویند امروز خواهم مرد!
خواهش میکنم کاری بکن!
پیامبر پاسخ داد: خداوند خروس را فدای تو کرد اما آنرا
فروختی، سپس گوسفند را فدای تو کرد آن را هم فروختی ،
پس خود را برای وصیت و کفن و دفن آماده کن! ...
تهیه وَ تدوین: عـبـــد عـا صـی
آشوب کرده است دل و دین شهر را
معشوقه ی خیالی این روز های من
امیر نقدی لنگرودی
روز پاییزی تون بهاری و آفتابی
با افتخار و احترام دعوتید به
غزلخوانی از وبلاگ "نقطه از سرخط "