از وضـعـیـــت سـفـیـــد تـــا قـــرمـــز ...

از وضـعـیـــت سـفـیـــد تـــا قـــرمـــز ...

وصف رخساره خورشید ز خفاش مپرس / که در این آینه صاحب نظران حیرانند / عاقلان نقطه پرگار وجودند ، ولی / عشق داند که در این دایره سرگردانند
از وضـعـیـــت سـفـیـــد تـــا قـــرمـــز ...

از وضـعـیـــت سـفـیـــد تـــا قـــرمـــز ...

وصف رخساره خورشید ز خفاش مپرس / که در این آینه صاحب نظران حیرانند / عاقلان نقطه پرگار وجودند ، ولی / عشق داند که در این دایره سرگردانند

وقتی دکتر شریعتی پدر تیمسار شاه را در آورد!

 

  بسم الله الرحمن الرحیم  

 

 وقتی دکتر شریعتی پدر تیمسار شاه را در آورد!

  جهت مراجعه به مرجع متن، یا عنوان اصلی، به پیوند فوق اشاره کنید

 

 

http://s7.picofile.com/file/8258227918/SHAR3ATY_ZEND8N_1.jpg

 

http://s7.picofile.com/file/8258228134/SHAR3ATY_ZEND8N_2.jpg

 

http://s7.picofile.com/file/8258228226/SHAR3ATY_2.jpg

 

 

  دکتر علی شریعتی از جمله مبارزینی بود که در زمان طاغوت مدتی به زندان افتاد. خسرو منصوریان خاطره ای از آن دوران را خود از زبان دکتر شریعتی شنیده و اینگونه نقل می‌کند:
 دکتر شریعتی می‌گفت: یک روز که در زندان در اتاق حسین‌زاده (عطارپور) بازجوی ویژه ساواک بازجویی می‌شدم و چشم بند هم روی چشمانم بسته بود صدای محکم برخورد چکمه‌های سنگینی، به زمین راهروی زندان به گوشم خورد. این صدا رفته رفته با وضوح بیشتری به گوش می‌رسید تا این که صاحب صدا به اتاق ما رسید. در باز شد و حسین‌زاده با دیدن شخص صاحب صدا از جا بلند شد و هر دو پایش را محکم به علامت احترام نظامی به هم کوبید.
صاحب صدا چند گامی به عقب رفت و دوباره برگشت و از حسین‌زاده پرسید: این کیه حسین‌زاده؟
حسین‌زاده گفت: دکتر شریعتی است. قربان صاحب صدا مبهوت و شگفت‌زده پرسید: دکتر شریعتی همان دکتر شریعتی؟
گفت: بله قربان همان شریعتی.
صاحب صدا نزدیک‌تر آمد و چشم‌بند را از چشمانم برداشت و به تندی از من پرسید: دکتر شریعتی تویی؟

گفتم: بله قربان مایم. (به لهجه سبزواری یعنی ماییم)
صاحب صدا که اکنون از جلوه‌هایش می‌شد حدس زد یک تیمسار از سران ارتش شاهنشاهی است با غیظ و تحکم به من گفت: تو پدر مرا درآوردی.
گفتم: مگر ما کی هستیم و چه کار کردیم که پدر شما را درآوردیم؟
گفت:
چه کار می‌خواستی بکنی و اصلا چه کاری مانده که بکنی؟
خلاصه این که تیمسار روی صندلی نشست و رو به حسین‌زاده شروع به سخن گفتن کرد. من دختر جوانی دارم که بسیار منظم و مرتب و مجلس آرا بود به موقع درسش را می‌خواند، مهمانی می‌رفت، تفریح می‌کرد و می‌رقصید. تا این که مدتی پیش احساس کردم رفتار دخترم دگرگون شده و خیلی سرسنگین است. یک روز که به مناسبت دریافت درجه تیمساری مجلس مهمانی مفصلی برگزار کرده بودیم. همه امرای ارتش شرکت داشتند. اما هر چه صبر کردم، دخترم به مجلس ما نیامد. چند بار هم دخترم را صدا کردم اما باز از اتاقش در طبقه بالا بیرون نیامد.
 سرانجام خودم به در اتاقش رفتم. در اتاق بسته بود آن را باز کردم و با صحنه عجیبی رو به رو شدم. دخترم روی تخت افتاده بود و به شدت گریه می‌کرد. من که ناراحت شده بودم، او را از جایش بلند کردم که دیدم بالش او از اشک‌هایش خیس شده است. روی تخت کتابی هم باز بود. کتاب را نگاه کردم«
فاطمه، فاطمه است» نوشته دکتر شریعتی.
در این هنگام تیمسار با تندی و پرخاش رو به من (دکتر شریعتی) کرد و گفت: فلان فلان شده این هم کتاب است که تو نوشته‌یی؟
فاطمه، فاطمه است؛ یعنی چه؟ پس می‌خواستی فاطمه کی باشد؟
 تیمسار باز رو کرد به حسین‌زاده و ادامه داد: من برای این که ته و توی قضیه را در بیاورم از اهل خانه شروع به تحقیق کردم. تا این که بالاخره از طریق راننده‌ام متوجه شدم دخترم ماه‌هاست به حسینیه‌ ارشاد می‌رود. اوایل عصرهای جمعه از ساعت 2 برای اینکه در حسینیه جای نشستن باشد راننده‌ام را به حسینیه می‌برده و شب‌ها برمی‌گردانده است. اندک اندک در جمعه‌های بعد دخترم با چند دختر دیگر در حسینیه ارشاد آشنا می‌شود که اهل جنوب شهر بودند. بر این اساس با ماشین راننده من که شماره و نشان تاج سلطنتی را بر خود داشت آنها را به منازل خود می‌رساند حالا یک نفر در گود عرب‌هاست.
 یکی دروازه غار یکی در امامزاده حسن. تیمسار باز هم رو به من (دکتر شریعتی) کرد و گفت:
حالا فهمیدی چه بلایی سر من آوردی؟
 دکتر شریعتی پس از نقل این خاطره برای ما تحلیل می‌کرد: یک انقلاب در حال تکوین است. دکتر سپس به سرگذشت کاترین عدل اشاره می‌کرد. کاترین عدل، دختر پروفسور عدل بود که پس از سقوط از کوه و قطع نخاعش با یک جوان روشنفکر مذهبی ازدواج کرده و تحت تاثیر کتاب‌ها و نوارهای دکتر شریعتی نام خود را از کاترین به بی‌بی فاطمه تغییر داد. البته هر دوی این‌ها طی یک درگیری مسلحانه کشته شده و تنها دخترکوچک‌شان جان سالم به در برد.
دکتر می‌گفت
در جامعه‌ای که کاترین به بی‌بی‌ فاطمه تبدیل شده باشد دیگر جلوی این جریان پرشور و خروش را نمی‌توان گرفت یک انقلاب در بطن این جامعه در حال شکل‌گیری است.

 


 تهیه وَ تدوین : عـبـــد عـا صـی

گدا به گدا ، رحمت ِ خدا ...

 

  بسم الله الرحمن الرحیم  

 

   گدا به گدا ، رحمت ِ خدا ...
 

 

 

http://7sib.ir/sites/default/files/users/23/article/images/overeating.jpg

 

 

 

 

  روزی ، روزگاری عربی بیکار وُ آس وُ پاس که کارش ولگردی بود ، گذرش به بیابانی افتاد ، از دور کسی را زیر سایه-ی درختی مشغول دید. با خودش گفت «یا شانس وُ یا اقبال! برَم اونجا ، شاید چیزی به ما ماسید» ...

 وقتیکه نزدیک شد ، مردی را دید که با هول وُ وَلا مرغ ِ بریانی را به نیش میکشید وَ سَراپا مشغول خوردن بود!

 مرد فقیر در حالیکه دیگری داشت لقمه-های «کله-گربی»-ای را با حرص وُ وَلع میخورد ، سلامی کرد وَ روبروی ِ او نشست.

 با دهن پُر شروع کرد به حرف زدن :

 _ یا اخی از کجا میآیی؟

 برای جلب توجه او گفت: 

_ از قبیله-ی تو.

 _ کاخها وُ عمارتهای منو دیدی؟

 _ بع ع ــله! همه آباد وُ بی-نظیر ...

 _ سگ من ، «بقاع» رو هم دیدی؟

 _ بع ع ــله! سگ ِ گله نیس ، یک پا شیره! همچین از گله وُ رَمه مواظبت میکنه که بیآ وُ ببین! ...

 _ پسرم ، خالد رو هم دیدی؟

 _ بع ع ــله! اهل علم وُ معرفت وَ خیلی باهوش! ...

 _مادرش رو چی؟

 _ بع ع ــله! عفیف وُ مطهر وُ مؤمن! ...

  _ شُتر آبکش منو هم دیدی؟

 _ بع ع ــله! حسابی چاق وُ چـِــله وُ سَر ِ حال بود! ... 

  قصر منو چطور؟

 _ بع ع ــله! سَر به فلک کشیده وُ چشمگیر ، مثل قصرهای بهشتیه! ...

  عرب شکمو مرغ بریان رو که تموم کرد وَ دیگه سؤالی نمونده بود که راجع به اهل وُ عیال وُ مال وُ منالش بپرسد ، استخوونهای مرغ رو بطرف سگی که اون اطراف جولان میداد ، ریخت. مَرد گرسنه وُ مُفلس که از اون همه تعریف وُ تمجید وَ پاچه-لیسی ، هیچ چیز عایدش نشده وَ گرسنه-تر هم شده بود ، حسابی دَمَغ وُ عصبی شده بود وَ به ذهنش رسید که آن همه لذت ِ پُرخوری ِ مَرد عرب رو «زهر مارش» کند وَ بقول قدیمیها از «دِماغش در بیاورد»! فورا آهی از سَر افسوس کشید وُ گفت :

 _ حیف از اون سگ ِ تو! طفلکی اگه زنده بود با چه لذتی اینآ رو میخورد!؟

 _ مگه سگ من مُرده!؟؟؟ ...

 _ بع ع ــله! بَقای عُمر ِ شما! قبل از تَرک مـِلک وُ املاک ِ تو تلف شد!

 _ سگ ِ مَـ ـ ـ ـن!؟ چه بلایی سَرش اومده؟

 _ از بس در خوردن ِ پَسمانده-ی شتر آبکش تو زیاده-رَوی کرد! ...

 _ شتر آبکش چطور تلف شد!؟

 _ تلف نشد ، خدا صبرت بده ، طفلکی رو مجبور شدن برای غذای مجلس عزای عیالت قربونی کنند! ...

 _ تو که د ِق مَرگم کردی! عیالم به چه بلای آسمونی از دار ِ دنیا رفت!؟ ...

 _ غم ِ آخرت باشه! بالاخره مادر بود دیگه ... طاقت مرگ ناگهانی ِ پسرت خالد رو نداشت! اون بیچارم دق-مرگ شد وُ مُرد! ...

 

 نوشته : عـبـــد عـا صـی

درد ِ عـــلــــی ...

 

  بسم الله الرحمن الرحیم  

 

  درد ِ عـــلــــی ... 

 

 

 

 

 

   گاه علی (ع) را که توی این جنگ‌ها یک قهرمان شمشیرزن است، توی شهر یک سیاستمدار پرتلاش حساس است و توی زندگی یک پدر و یک همسر بسیار مهربان و بسیار دقیق است و یک انسان زندگی است و در همه ابعادش می‌بینیم، تاریخ می‌گوید، تنها در نیمه‌ شب‌ها، توی نخلستانهای اطراف مدینه می‌رفته و نگاه می‌کرده که کسی نبیند و نشوند و بعد سر در حلقوم چاه فرو می‌برده و می‌نالیده! هرگز، من نمی‌توانم قبول کنم که رنج‌های مدینه و رنج‌های عرب و جامعه عرب و حق جامعه اسلامی و حتا یارانش، این روحی را که از همه این آفرینش بزرگ‌تر است وادار به چنین نالیدنی بکند، هرگز!
درد علی (ع) خیلی بزرگ‌تر است و آن درد خیلی باید درد نیرومندی باشد، که این روح را این اندازه بی‌تاب بکند! مسلما این همان درد انسانی است که خود را در این عالم زندانی می‌بیند، انسانی است که خود را بیشتر از این عالم می‌بیند و احساس خفقان در این عالم می‌کند.
 

«دکتر علی شریعتی»

 تهیه وَ تدوین : عـبـــد عـا صـی

افشاگری درباره افشاگری!

 

  بسم الله الرحمن الرحیم  

 

  افشاگری درباره افشاگری! 

  جهت مراجعه به مرجع متن، یا عنوان اصلی، به پیوند فوق اشاره کنید

 

 

zakani

 

shariatmadari

 

مبارزه ، رضا نساجی : وقتی یک نماینده اصولگرا بیست روز مانده به انتخابات مجلس، نشست خبری می‌گذارد تا علیه فساد – آن‌هم با انحصار فساد به وابستگان دولت – افشاگری کند، شاخک‌های سیاسی مردم حساس می‌شود که چرا؟ حتی اگر آن نماینده در جریان پیگیری فساد در دانشگاه آزاد، مفاسد قاضی مرتضوی، و فساد در خصوصی‌سازی شرکت سایپا فعالیت جدی داشته و این کار را به تنهایی پیش برده باشد، باز هم دلیل بر حقانیت در موارد بعدی ادعا نمی‌شود، چرا که استقراء ناقص در کنش سیاستمداران فریبنده است.

پرسش ما اینست: افشاگری، چرا و چگونه؟

آیا نیاز امروز جامعه ما افشاگری است؟ افشاگری توسط چه کسانی باید صورت گیرد و چگونه؟ آیا افشاگری با هدف آگاهی مردم و مبارزه با فساد، به هر روشی صحیح است؟ (هدف وسیله را توجیه می‌کند؟) آیا افشاگری خودی خود پسندیده است و اهداف پشت پرده آن اهمیت ندارد؟

سوال آخر عطف به تجربیات تاریخی ما – نه فقط تجربیات سیاسی اخیر که بخواهیم آن را موضوع استقرای در مورد مدعای شخص قرار دهیم – می‌تواند محل توجه بیشتری باشد، و چه بسا نیاز امروز ما، نه خود «افشاگری»، و نه سنتر افشاگری‌ها علیه یکدیگر برای یافتن حقیقت ورای مدعیات دو جناح رقیب، که «نقد افشاگری» و «افشاگری درباره افشاگری» است به‌عنوان یک تحلیل کلان تاریخی-اجتماعی از یک روند سیاسی اقتصادی.

تاریخ معاصر به ما نشان داده چگونه افرادی تحت عنوان افشاگری و با هدف گرفتن میل عامه به اطلاع از پشت پرده سیاست، بر سر توده کلاه گذاشته‌اند؛ از افشاگری‌های سیاسی گونی اسناد «خانه سدان» توسط مظفر بقایی و سپس افشاگری‌های ساواک علیه رقبای سیاسی داخل رژیم تحت عنوان افشای ماسونری (نظیر کتاب‌های اسماعیل رایین) گرفته، تا افشاگری‌های جریانات مختلف بعد انقلاب؛ افشاگری حزب توده علیه جناح‌های راست و چپ رقیب، افشاگری دانشجویان مسلمان پیرو خط امام به‌وسیله اسناد سفارت آمریکا، افشاگری گروه‌های مذهبی طرفدار خاکمیت علیه مجاهدین خلق که با الفاظ موهنی چون «منافقین» مطرح می‌شد و آنها را به سوی رادیکالیسم می‌کشاند و… را باید در کنار نمونه‌های اخیر سیاسی از انتخابات ۸۴ تا انتخابات ۸۸ بررسی کرد.

برای آنکه ارزیابی انتقادی نسبت به نتایج سیاسی-اجتماعی افشاگری در سالهای اخیر داشته باشیم؛ لازم است به خاطر بیاوریم که در همین قضیه کرسنت، از ابتدا پای هر دو جناح سیاسی کشور در میان بوده و علیه هم هم افشاگری هم کرده‌اند، اما فقط موجب پیچیده‌تر شدن مشکل در داخل و خارج شده و خسارات مضاعف را به ما تحمیل کرده است. فراموش نکنیم اولین افشاگر فساد کرسنت علیه دولت اصلاحطلب عامل انعقاد قرارداد، شخص محمدرضا رحیمی (در مقام رئیس وقت دیوان عدالت اداری و بعدها معاون اول دولت احمدی‌نژاد) بود که حالا به‌عنوان مفسد اقتصادی پرونده بیمه زندانی است (باید باشد). اما در همان پرونده شخص علی کردان (که همکار رحیمی در دولت احمدی‌نژاد شد) هم متهم بود و مورد حملات شدیداللحن حسین شریعتمداری در کیهان قرار گرفت. و در نهایت، افشاگری‌ها بیش از همه دامن خانواده هاشمی را گرفت که آقای رحیمی خود از محصولات آن دولت است.

دومین گام در افشاگری اقتصادی، سخنان تلویزیونی آقای احمدی‌نژاد و نمایندگانش در انتخابات سال ۸۴ بود که البته تا حدی می‌توان آن را افشاگری درباره گذشته رقیب (هاشمی) داشت و در پاسخ به افشاگری رقیب در باره آینده احتمالی (حاکمیت احمدی‌نژاد). این روند به شکل افزونی‌تری با کاربست انواع بی‌اخلاقی‌ها در سال ۸۸ ادامه یافت، و افشاگری متقابل رقیب مستند به آمار و داده‌های اقتصادی عملکرد چهار ساله دولت هم نتوانست کاری از پیش ببرد. خاصه اینکه رهبری یکی از طرفین را به عنوان «رئیس‌جمهور قانونی کشور» بری از اتهامات وارده دانست. طبیعی است که چنین رئیس‌جمهور قانونی، می‌تواند یک‌تنه در جایگاه نقد بنشیند و همه را به چوب فساد براند، در حالی که خودش مطهر و مقدس می‌نماید.

اما اینک که در سال ۹۴ هستیم، و یک دهه از اعمال این شیوه توسط آقای احمدی‌نژاد در انتخابات ۸۴ گذشته و تجربیاتی مانند افشاگری پالیزدار در سال ۸۷، مناظره‌های انتخابات ۸۸ و.. را هم داشته‌ایم. به کجا رسیده‌ایم؟ آیا افشاگری حاکمیتی درباره فساد، دردی از دردهای جامعه دوا کرده است؟ آیا افشاگری یک نوع بازی سیاسی نیست که اشخاص و جناح‌های سیاسی با ارائه اطلاعات گزینشی (با فرض صحت اطلاعات) برای حذف رقیب به کار می‌گیرند، ولی در نهایت منحصر به یک جناح خاص نزدیک به حاکمیت می‌شود، چون امنیت پس از افشاگری تنها برای آنها متصور است؟

البته در کنار افشاگری اقتصادی سیاست‌مداران مستقر در دولت و مجلس له و علیه یکدیگر، می‌توان به افشاگری‌های مطبوعاتی اشاره کرد. نخستین موج افشاگری علیه فساد را باید در نشریه «پیام دانشجو» ی جریان طبرزدی جستجو کرد، در مقطعی که از رئیس‌جمهور آیت‌الله هاشمی فاصله گرفته ولی هنوز به رهبری آیت‌الله خامنه‌ای باور عمیق داشتند. افشای مهمترین پرونده‌های افساد دهه هفتاد همچون اختلاس ۱۲۳ میلیارد تومانی بانک صادرات، اختلاس تعاونی فرهنگیان، تعاونی پسته رفسنجان و… تنها محصول جسارت همین گروه و برخی حمایت‌های بیرونی علیه دولت هاشمی نبود، بلکه پشتوانه مردمی داشت. به گفته یکی از دست‌اندرکاران نشریه، این خود مردم بودند که اسناد اختلاس‌ها را از لابلای مدارک دولتی و شرکتی به دست آنها می‌رساندند، چرا که هنوز روحیات انقلابی در جامعه – به ویژه رزمندگانی که در بازگشت از جبهه‌ها وارد دستگاه‌های دولتی شده یودند – وجود داشت که حاکمیت را مبرا از این اتهامات می‌دانست و فساد را تنها به برخی مسئولان مختص می‌کرد.

در کنار این و با اندکی تساهل، شاید بتوان افشاگری سیاسی اصلاحطلبان در روزنامه‌های دوم خرداد علیه پرونده‌های امنیتی همچون قتل‌های زنجیره‌ای را هم نوعی از این افشاگری مطبوعاتی دانست، اما قطعاً پشتوانه مردمی برای مبارزه با فساد را تنها در مطبوعات رادیکالی چون پیام دانشجو برخی نشریات انصار حزب‌الله که از طبرزدی تقلید کردند، می‌شد یافت. بنابراین سخن گفتن از آگاهی جامعه از فساد، تنها زمانی می‌توان صادق باشد که اراده اجتماعی هم در این مبارزه دخیل شود، نه اینکه سیاست‌مداران هر سند محرمانه‌ای را که باب میل خود و علیه جناح رقیب یافتند، تحت عنوان افشاگری علیه فساد منتشر کنند، و به پشتوانه امنیت سیاسی خود، مسندهای بالاتری را هم تصدی نمایند.

اما به نظر می‌رسد آنچه که از افشاگری جناح‌ها علیه یکدیگر حاصل شده و می‌شود، نظارت و رفع فساد نیست، بلکه افشاگری کنترل‌شده برای مردم‌فریبی است. کما اینکه این سوال مطرح است که چرا افشاگران به جای حمله به اشخاص و جناح رقیب، ریشه‌های فساد را هدف نمی‌گیرند؟ (این اتهام درباره جناح پوزیسیون بیشتر مطرح است) مثلاً چرا هیچ‌کدام از دو جناح حکم حکومتی رهبری برای ورود به پرونده‌های فساد در واگذاری‌های کلان سازمان خصوصی‌سازی را نمی‌کنند؟ کدام مورد از موارد عمده خصوصی‌سازی یک دهه قبل (صدرا، فولاد خوزستان، صنایع مس، مخابرات و…) خالی از فساد بود و به سرانجام رسید؟

در یک نظام سیاسی با گردش آزاد اطلاعات، فساد نمی‌تواند آن‌چنان ریشه‌دار باشد که تنها افشاگری گاهگاهی این و آن، مناسبات واقعی را بنمایاند. در چنین شریطی مردم نیازی به افشاگری ندارند که بخواهند از سنتز تز این افشاگر و آنتی‌تز افشاگر جناح مقابل، واقعیت را بفهمند. البته بدیهی است که چنین جامعه‌ای بسیار ایدئال و اتوپیایی است، اما هرچه ما از آن ایدئال فاصله بیشتری داشته باشیم، نشان‌دهنده تعمیق مشکل است.

در نهایت افشاگری در جامعه‌ی ما چیزی جز نوعی بازارگرمی سیاسی برای فریب عوام یا برای حذف رقیب نیست، به‌وسیله نادیده گرفتن فساد خودی‌ها و مهم‌تر از آن، مغفول گذاشتن ریشه فساد. و البته می‌توان ادعا کرد که افشاگری هم یک برند و شغل حکومتی است که پروانه کسب آن فقط به خودی‌ها داده می‌شود تا بزنگاه‌های خاص به کار ببرند، و دیگران در این صنف سیاسی حق ورود ندارند.


 تهیه وَ تدوین : عـبـــد عـا صـی

بـــرای لـقـمـــه-هـــای چَـــرب-تَـــر ...

 

  بسم الله الرحمن الرحیم  

 

  بـــرای لـقـمـــه-هـــای چَـــرب-تَـــر ... 

 یکی از عُرفای قدیم معروف بود به «شبلی» که علاقمندان ِ عرفان وُ معرفت او را می-شناختند.

 یکروز شبلی در آبادی-ای غریب ، با لباسی کهنه وُ فقیرانه به خبازی رفت تا نان بخرد ، شاطر-باشی با دیدن آن مَرد ژنده-پوش ، فکر کرد که او برای گدایی ِ یک قرص نان آمده ؛ با توپ وُ تَشَر او را از آنجا دور کرد. یکی از اهل معرفت که شبلی را می-شناخت ، شاطر-باشی را بخاطر این کارش سرزنش کرده وَ از شهرت وُ مقامات شبلی برایش گفت. مرد خباز فورا به دنبال او دوید وَ از رفتارش با او اظهار پشیمانی کرد وُ گفت «من وصف شما را خیلی شنیده بودم وَ همیشه آرزو داشتم که شاگرد وُ مُرید شما باشم». شبلی گفت «من مُریدی همچون تو نمیخواهم». شاطر-باشی با اصرار گفت «اگر مرا بپذیرید ، تمام مردم این آبادی را به یُمن ِ قدم ِ شما ، امشب شام مهمان میکنم». شبلی بعد از تأملی کوتاه، تمنای او را قبول کرد.

 پس از شام ، مرد خباز به شبلی گفت سؤال مهمی از شما دارم. گفت :

 _ بپرس ...

 _ من در معنا وُ مفهوم «جهنم» درمانده-ام ، نمی-فهمم که این چه مقوله-ای-ست ...

 _ جهنم ، مثل همین مقوله-ست که تو برای رضای خدا مرا از یک قرص نان محروم کردی ، بعد که مرا شناختی برای خشنودی خودت وَ «خوش-نامی» در بین ِ مردم ، امشب ، تمام اهالی این آبادی را به شام مهمان کردی!!! ...

 ((( آیا در این زمانه ، امثال ِ مَرد خباز که برای «نـــام وُ نـــان» وَ منافع ِ دنیوی خودشان «به هر دری میزنند» ، کم داریم )))؟ ... 


  نوشته : عـبـــد عـا صـی

سکوت درباره زنجانی جنجال برای فیش‌های حقوقی



سکوت درباره زنجانی جنجال برای فیش‌های حقوقی



 اخبارسیاسی ,خبرهای  سیاسی , زنجانی

 مدیرانی با حقوق‌های نجومی یا سوژه جدید اتاق‌های تخریب علیه دولت؟ این سوالی است که پس از اتمام گفت‌وگوی کوتاهی که با محسن صفایی فراهانی داشتم به ذهنم خطور کرد.

 

او کل ماجرا را از دریچه دیگری می‌بیند. در شرایطی که در جبهه حامیان و مخالفان دولت همه علیه فیش‌های جنجالی بسیج شده‌اند او بیش از هر چیز بر یک مساله تاکید دارد و آن قضاوت عجولانه و پیش از روشن شدن تمام ماجراست. صفایی فراهانی معتقد است تا زمانی که دیوان محاسبات کشور یا سازمان باررسی کل کشور گزارش مستندی در این مورد ارایه نکند نمی‌توان حکمی را صادر کرد. نماینده مجلس ششم در مجلس داستان فیش‌های حقوقی را جنجال تازه مخالفان دولت در سال پایانی کارش می‌داند و معتقد است این اقدامات با هدف آلوده کردن افکار عمومی علیه دولت صورت می‌گیرد.

 

در این گفت‌وگو صفایی فراهانی توضیح می‌دهد که به‌طور کلی مکانیزم دولتی اجازه پرداخت چنین حقوقی را به مدیرانش نمی‌دهد و احتمالاتی را هم برای اعداد موجود در فیش‌های حقوقی در نظر دارد. در تمام طول گفت‌وگو عصبانی به نظر می‌رسد به ویژه آنجا که از سکوت همین رسانه در مقابل فسادهای دولت قبل سخن می‌گوید.

 

مشروح گفت‌وگو با محسن صفایی فراهانی را در ادامه بخوانید.


چند روزی است که جنجال بزرگی بر سر فیش‌های حقوقی برخی از مدیران دولتی برپا شده است. فکر می‌کنید این موضوع چه تاثیری بر جایگاه دولت در افکار عمومی خواهد داشت؟
من می‌خواهم ابتدا این موضوع را از نگاه دیگری ببینم. ابتدا باید دید این جنجال‌ها تا چه حد درست است. تا امروز کدام مرجعی اینها را تایید کرده است؟ نمی‌توان تنها به خاطر اینکه خبری در فضای مجازی یا یک سایت خبری منتشر شده باشد فتوا به درست بودنش بدهیم. عجیب است فسادهای هزار میلیاردی گذشته با جرایم هشت میلیونی پرونده را مختومه کردند آن وقت بر سر چند فیش حقوقی که هنوز باید بررسی شود تا مشخص شود ماجرا چیست چنین جنجالی را به پا کردند.


البته دولت وجود هیچ کدام از این فیش‌های حقوقی را تکذیب نکرده. حتی سخنگوی دولت هم بابت آنها از مردم عذرخواهی کرد. به نظر می‌رسد دولت آنها را تایید کرده است.  
خبری منتشر شده است، سخنگو هم اعلام کرده اگر چنین مساله‌ای رخ داده است از مردم عذرخواهی می‌کنیم و رییس‌جمهور هم بلافاصله به معاون اولش دستور پیگیری داده است. حال باید منتظر ماند و دید نتیجه پیگیری‌ها چه خواهد بود. صرف اینکه رییس‌جمهور دستور پیگیری داده است که نمی‌توان حکم صادر کرد و گفت حتما تخلفی صورت گرفته است. باید منتظر نتیجه پیگیری‌ها ماند. هنوز هیچ نهاد نظارتی و بازرسی خاصی مساله را تایید نکرده است. صرفا ادعایی مطرح شده است. حال باید این ادعا بررسی شود و اگر حقیقت داشت آن وقت یقه دولت را بگیرند.


اگر این‌گونه است فکر می‌کنید چرا این ماجرا این‌گونه تبدیل به یک جنجال بزرگ شده است؟
اولا این موضوع نشان‌دهنده میزان حساسیت جامعه به این مسائل است. دوم اینکه مخالفان دولت و دلواپسان در این یک سال باقی مانده برای ناامید کردن جامعه از دولت روحانی دست به هر جنجالی خواهند زد. همین آقایان چرا در مقابل فسادهای دولت نهم و دهم که نزدیک به ٧٥٠ میلیارد دلار پول کشور را به باد داد سکوت کردند و هیچ اظهار نگرانی و رسیدگی فوری را اعلام نکردند. نه قوه قضاییه نه دیوان محاسبات و نه هیچ نهاد نظارتی دیگری وارد عمل نشد اما حالا بر سر چند فیش حقوقی که هنوز بررسی‌هایش تمام نشده این‌گونه همه بسیج شده‌اند چنین جنجال‌هایی را به پا کرده و بیشترین فشارها را به دولت وارد می‌کنند.


برخی می‌گویند دولت سکوت کرده و واکنش مناسبی نشان نمی‌دهد.
دولت دیگر باید چه کند؟ در واقع دولت واکنشش را نشان داده است. دولت خبری را دریافت کرده و رییس‌جمهور هم دستور بررسی و پیگیری داده است. بررسی و پیگیری موضوع بسیار مهم است که بالاترین مقام قوه مجریه به معاون اولش دستور پیگیری داده است. حال باید منتظر ماند و دید نتیجه بررسی‌ها چه خواهد بود و آیا این خبر تایید می‌شود یا نه. اگر این خبر تایید شد آن وقت باید دید واکنش دولت چیست و با توجه به آن برایش حکم صادر کنیم.


اگر به قول شما این خبر تایید شود فکر می‌کنید دولت باید چه کند؟
اگر چنین مساله‌ای صحت داشت باید تمام پول‌ها را از مدیر متخلف گرفته و او را از مقام دولتی‌اش عزل کنند. این تنها واکنش درست، مناسب و منطقی در صورت تایید این خبر خواهد بود. دقت داشته باشیم هنوز این موضوع اثبات نشده است، نباید این‌گونه برای موضوعی که هنوز در دست بررسی است حکم صادر و افکار عمومی را متشنج کنیم.


فکر می‌کنید از این دست جنجال‌ها چه تاثیری بر وضعیت دولت خواهد گذاشت به ویژه که در سال آینده انتخابات ریاست‌جمهوری را نیز در پیش داریم؟
مخالفان دولت افکار عمومی را نشانه گرفته‌اند و هدفشان از این سر و صداها و جنجال‌ها تنها بی‌اعتبار کردن دولت در آستانه انتخابات ریاست‌جمهوری سال آینده است.

 

متاسفانه برخی رسانه‌های حامی دولت هم به جای اینکه موضوع را منطقی و از کانال قانونی نگاه کنند درگیر این جنجال شدند. جای سوال دارد که چرا رسانه‌ها در مقابل فسادهایی که در سال‌های گذشته و دولت نهم و دهم رخ داد سکوت کرده بودند اما برای چند فیش حقوقی که هنوز در دست بررسی است آنقدر عکس‌العمل نشان می‌دهند؟ کدام یک از این فیش‌های حقوقی صحتش ثابت شده است؟ آیا دیوان محاسبات یا سازمان بازرسی کل کشور در این مورد گزارش مستند در این مورد داده است؟ چند روز پیش هم سخنگوی قوه قضاییه اعلام کرد سازمان بازرسی کل کشور وارد ماجرا شده و موضوع را در دست بررسی قرار داده است. پس تا زمانی که این نهادهای ذی‌ربط گزارش بررسی‌های خود را اعلام نکرده‌اند نمی‌توان گفت که آیا کسی تخلفی کرده است یا خیر.


اما به هر حال اسنادی که حاوی عکس‌هایی از فیش‌های حقوقی بوده منتشر شده است.
من قبول ندارم که یک مدیر در سیستم دولتی بتواند مثلا ٢٠٠ میلیون تومان حقوق بگیرد. هیچ مکانیزمی به یک مدیر و کارمند دولتی نه جرات پرداخت چنین حقوقی را دارد و نه امکانش را. به عقیده من بررسی‌های و پیگیری‌ها دیوان محاسبات این موضوع را در آینده ثابت خواهد کرد و آن روز همه متوجه می‌شوند که این ماجرا تنها جنجالی از سوی دلواپسان برای سال آخر دولت بود. برای ارقام موجود در فیش‌ها احتمالات زیادی وجود دارد. ممکن است معوقه‌ای در پرداخت وجود داشته که همه معوقه یکجا پرداخت شده باشد یا اینکه وامی به شخص تعلق گرفته که میزان آن در فیش حقوقی‌اش لحاظ شده باشد و برخی احتمالات دیگر. شما خاطرجمع باشید که هیچ سیستم دولتی جسارت پرداخت حقوق ٢٠٠ میلیونی را ندارد. هیچ مدیر دولتی هم جرات اینکه ٢٠٠ میلیون تومان حقوق دریافت کند را هم ندارد. اما این موضوع را هم تاکید می‌کنم که بحث فساد اقتصادی از این ماجرا جداست.


فکر می‌کنید هدف از انتشار این دست خبرها چه بود؟
آلوده کردن افکار عمومی علیه دولت. کسانی که به این ماجراها دامن زدند دغدغه این دست مسائل را ندارند، وگرنه در مقابل ماجرای بابک زنجانی که امروز مشخص شده چه فساد عظیمی بوده و در مقابل اینکه آمران اصلی آن مورد پیگرد قرار نگرفتند سکوت نمی‌کردند. چرا کسانی که امروز بر سر ماجرای فیش‌های حقوقی چنین جنجالی به پا کرده‌اند در مقابل عدم پیگرد کسانی که به بابک زنجانی بدون ضمانت پول داده‌اند سکوت کردند؟ چرا این ماجراها در رسانه‌های‌شان مطرح نمی‌شود اما ٢٠٠ میلیون تومانی که هنوز بررسی‌ها در مورد آن تمام نشده و در دست پیگیری است این‌گونه مطرح می‌شود و یک جریان برایش بسیج می‌شود؟ غیر از این است که ما در سال پایانی دولت قرار داریم و این دست جنجال‌ها می‌تواند افکار عمومی را نسبت به دولت بدبین کند و اجازه ندهند دولتی که به نسبت دولت قبل منطقی‌تر عمل می‌کند کمی کارها را پیش ببرد و آن را از کار بیندازند؟


 تهیه وَ تدوین : عـبـــد عـا صـی



دیده که بى نور تو شد کور به / سر که نه در پاى تو، در گور به


 

  بسم الله الرحمن الرحیم  

 

 

   دیده که بى نور تو شد کور به / سر که نه در پاى تو، در گور به  

 

 

 

امام حسن

 

Image result for ‫شعر تولد امام حسن مجتبی‬‎

 


 

 اى علوى ذات و خدائى صفات / صدر نشین همه کائنات
 سید و سالار شباب بهشت / دست قضا و قلم سرنوشت
 زاده طوبى و بهشت برین / نور خدا در ظلمات زمین
 نور دل و دیده ختمى ماب / سایه یى از پرتو تو آفتاب
 علت غائى همه ممکنات / عمر ابد داد به آب حیات
 پاکترین گوهر نسل بشر جن و ملک بر قدمش سوده سر
 صاحب عنوان بشیر و نذیر / بر فلک وحى سراج منیر
 آینه پاک که نور خدا / تابد از این آینه بر ماسوى
 باب تو سر سلسله اولیاست / چشم پر از نور خدا مرتضى است
 مادر تو دخت پیمبر بود / آیه اى از سوره کوثر بود
 پرده نشین حرم کبریا /  فاطمه آن زهره زهراى ما
 عاشق کل حضرت سلطان عشق / خون خدا شاه شهیدان عشق
 با تو ز یک گوهر و یک مادر است / ظل خدائى تو اش بر سر است
 آیه تطهیر به
شأن ِ شماست / حکم شما امر اولوالامر ماست
 سینه سیناى شما طور وحى / نور شما شاخه اى از نور وحى
 در رمضان ، ماه نشاط و سرور / ماه دعا، ماه خدا، ماه نور
 نورفشان شد ز دو سو آسمان / در دو افق تافت دو خورشید جان
 وحى خدا از افق ایزدى / نور حسن از افق احمدى
 مشگ و گلاب بهم آمیختند / در قدح اهل ولا ریختند
 اى رمضان از تو شرف یافته / نور تو بر جبهه او تافته
 نیمه ماه رمضانِ عزیز / گیسوى مشگین تو شد مشگ ریز
 نور خدا تافت از آن روى ماه / خاصه از آن چشم درشت سیاه
 سرخى گل ، عکس گل روى توست / ظلمت شب سایه گیسوى توست
 روز که خورشید درخشان صبح / سر زند از چاک گریبان صبح
 سرخى آن نور و پگاه سپید / روى افق نقش تو آید پدید
 اى رخ تو در رمضان بدر ما / هر سر موى تو شب قدر ما
 دیده که بى نور تو شد کور به / سر که نه در پاى تو، در گور به
 بعد على شاخص عترت توئى / وارث میراث نبوت توئى
 مصلحت ملت اسلام و دین / کرد تو را گوشه عزلت نشین
 هیچ گذشتى چو گذشت تو نیست / آنکه ز شاهى بکشد، دست کیست
 صبر هم از صبر تو بى تاب شد / کوزه شد و زهر شد و آب شد
 بعد شهادت نکشید، از تو دست / تیر شد و بر تن پاکت نشست
 سبزه بر آمد ز گلستان دین / تا رخ سبز شد از زهر کین
 ریشه دین گشت همایون درخت / تا ز تو خورد آن جگر لخت لخت
 ملت اسلام که پاینده باد / مشعل توحید که تابنده باد
 هر دو رهین خدمات تواند / شکر گزارنده ذات تواند
 تا ابد اى خسرو والا مقام / بر تو و بر دین محمد (ص ) سلام
 کلک ریاضى که گهر ریز شد / زان نظر مرحمت آمیز شد


 « ریاضى یزدى »
 

 تهیه وَ تدوین : عـبـــد عـا صـی

ولی هیچ‌یک به‌طور شفاف اعلام نمی‌کنند که چرا این اتفاق در کشور افتاده است ...

 

  بسم الله الرحمن الرحیم  

 

 ولی هیچ‌یک به‌طور شفاف اعلام نمی‌کنند که چرا این اتفاق در کشور افتاده است ... 

  جهت مراجعه به مرجع متن، یا عنوان اصلی، به پیوند فوق اشاره کنید

 

http://s7.picofile.com/file/8256546168/HOQUQH8YE_SARS8M8VARE_MOD3R8N_4.jpg

 

http://s7.picofile.com/file/8256546434/HOQUQH8YE_SARS8M8VARE_MOD3R8N_2.jpg

 

http://s6.picofile.com/file/8256546734/HOQUQH8YE_SARS8M8VARE_MOD3R8N_1.jpg

 

http://s6.picofile.com/file/8256547326/HOQUQH8YE_SARS8M8VARE_MOD3R8N_3.jpg

 

 

  صادق زیباکلام :
 ناگفته پیداست که هدف از انتشار فیش‌های حقوقی مدیران بانک‌ها و مدیران دولتی، زمین زدن دولت روحانی است و عده‌ای می‌خواهند بگوید مردم بدانید دولت تدبیر و امید، دولتی که به آن رای داده‌اید در شرایطی که بخش قابل توجهی از مردم و حقوق‌بگیران و بازنشسته‌ها حقوق کمی دریافت می‌کنند و عده زیادی بیکاران هستند و مردم مشکلات زیادی دارند، به مدیران ارشد دولت تدبیر و امید حقوق‌های 150 میلیونی پرداخت می‌شود. این برداشت اول است، بی‌اعتبار کردن کارگزاران دولت یازدهم نزد مردم اما از واقعیت آنچه در افکار عمومی رخ می‌دهند، غافلند. ذهن جست‌وجو‌گر سراغ ریشه‌های ماجرا را می‌گیرد تا در یابد این حقوق و دستمزد امروز پرداخت می‌شود یا از سالیانی قبل که دولت متبوع منتقدان فعلی بر سر کار بود. اینجاست که نتیجه عکس خواسته کسانی خواهد بود که پشت پرده قرار گرفته‌اند.
 در بررسی این فیش‌ها نباید از دو نکته و سوال به راحتی بگذریم. نخست اینکه اساسا
پرداخت چنین حقوق‌هایی از چه زمانی شروع شده است؟ آیا از سال 92 بوده که مدیرعامل این بانک، رییس آن سازمان، مدیر آن صندوق بازنشستگی فلان بخش، عضو هیات‌مدیره این شرکت یا آن شرکت؛ چنین حقوق‌هایی را دریافت کرده‌اند؟ سوال دوم اینکه اساسا چرا چنین امکانی فراهم شده است؟ فرض بگیریم که در زمان آقای احمدی‌نژاد پرداخت چنین فیش‌های حقوقی حتی یک فقره هم اتفاق نیفتاده و همه این فیش‌های حقوقی در زمان دولت آقای روحانی صادر شده است. من این فرض را از آن باب مطرح می‌کنم تا چینش شرایط، طبق خواسته اصولگرایان صورت گیرد. فرض کنیم دقیقا این اتفاق افتاده است. حالا سوال اساسی اینجاست؛ مجلس اصولگرای نهم در این سه سال کجا بود و چرا نظارتی بر روند پرداخت‌ها نداشت؟ چرا یک بار نپرسید این پرداخت‌ها به چه دلیل بالاست؟
 با این شرایط
اگر مجلس در مواجهه با این سوال اعلام بی‌اطلاعی کند، که راس امور بودن آن به زیر سوال می‌رود و اگر در جریان بوده باید پاسخ دهد چرا سکوت اختیار کرده است؟ به این جهت به نظر می‌رسد هیچ دفاعی در خصوص بی‌اطلاعی و سکوت مجلس هشتم و نهم در قبال این لیست‌ها وجود ندارند.
  نکته بعدی که باید از سوی مجلسی‌ها و البته دولت پاسخ داده شود این است که چرا نظام دولتی ما درگیر فساد است و فساد در مباحث اقتصادی ایران رخنه کرده است؟ چرا باید در روز روشن افرادی حقوق‌های 150، 90، 50 میلیون تومانی می‌گیرند؟ این تبعیض دقیقا نشان‌دهنده این نیست که اقتصاد کشور اقتصاد فاسد و ناکارآمد دولتی است که چنین پدیده‌هایی ظهور می‌کند.
  نکته جالب این است که همه ارگان‌های و سازمان‌ها دارند بررسی می‌کنند، همه سه قوه، دانشگاه تهران و ... در حال بررسی این معضل هستند ولی هیچ‌یک به‌طور شفاف اعلام نمی‌کنند که چرا این اتفاق در کشور افتاده است؟
 حالا باید کمی واقع‌بینانه‌تر از قبل به این سوال مهم جواب بدهیم. نتیجه افشاگری‌ها چیست؟ جامعه را جلو می‌برد؟
قطعاً بیان و افشای چنین فیش‌های حقوق چیزی را در جامعه تغییر نخواهد داد، چراکه نظام اقتصادی کشور فاسد و ناکارآمد است و ...
 وقوع این همه فساد در حقیقت نشان‌دهنده این است که اعتماد و اعتقاد و باور مردم مدت‌هاست به این اقتصاد فاسد ناکارآمد کاسته شده و برای همین وقتی دولت می‌گوید مردم یارانه نگیرند برعکس خواست مردم نزدیک به ٩٠ درصد مردم در سامانه یارانه ثبت‌نام می‌کنند چون معتقد هستند باید یارانه اندک ولو ٤٥٥٠٠ تومانی را بگیرند و خودشان به دست فقرا برسانند. این نشان‌دهنده بی‌اعتمادی مردم به نظام اقتصادی است و در عوض ٨٠ درصد مردم سوییس به یارانه نه می‌گویند چون به نظام اقتصادی دولت‌شان اعتماد دارند.
اینها در حالی است که شاید عده کثیری از مردم ما نیازی به یارانه ندارند ولی می‌گیرند تا اعتراض خود به عدم اعتماد به دولت را به رخ بکشند.
 به این جهت به نظر می‌رسد راهکار اجرایی در اقتصاد ایران، همان‌طور که آدام اسمیت معرفی کرده، حرکت به سمت اقتصاد باز است ما باید مجموعه اقداماتی که دولت‌هایی همانند مالزی، هند، برزیل، آرژانتین، چین در مناطق آزادش اجرا کرد را اجرا کنیم و دست از شعار دادن برداریم.


 تهیه وَ تدوین : عـبـــد عـا صـی

خدا از «هیس» خوشش نمیاد ...

 

  بسم الله الرحمن الرحیم  

 

 خدا از «هیس» خوشش نمیاد ...

  جهت مراجعه به مرجع متن، یا عنوان اصلی، به پیوند فوق اشاره کنید

 

http://s6.picofile.com/file/8256042026/M8DARBOZORGE_7.jpg

 

http://s6.picofile.com/file/8256045592/M8DARBOZORGE_5.jpg

 

http://s6.picofile.com/file/8256046442/M8DARBOZORGE_1.jpg

 

 

 مادر بزرگ در حالی که با دهان بی دندان ، آب نبات قیچی را می مکید ادامه داد :
 آره مادر ، ُنه ساله بودم که شوهرم دادند ، از مکتب که اومدم ، دیدم خونه مون شلوغه
، مامانِ خدا بیامرزم همون تو هشتی دو تا وشگون ریز ، از لپ هام گرفت تا گل بندازه تا اومدم گریه کنم گفت : هیس ، خواستگار آمده.
خواستگار ، حاج احمد آقا ، خدا بیامرز چهل و دو سالش بود و من ُنه سالم
.
گفتم : من از این آقا می ترسم ، دو سال از بابام بزرگتره
.
گفتند : هیس ، شکون نداره عروس زیاد حرف بزنه و
ُ تو کار نه بیاره.
حسرت های گذشته را با طعم آب نبات قیچی فرو داد و گفت :

کجا بودم مادر؟ آهان
... جونم واست بگه ، اون زمون ها که مثل الان عروسک نبود.
بازی ما یه قل دو قل بود و
ُ پسرهام الک دو لک وُ هفت سنگ.
سنگ های یه قل دو قل که از نونوایی حاج ابراهیم آورده بودم را
ریختند تو باغچه وُ گفتند :
تو دیگه داری شوهر می کنی ، زشته این بازی ها
.
گفتم : آخه ...

گفتند
: هیس آدم رو حرف بزرگترش حرف نمی زنه.
بعد از عقد ، حاجی خدا بیامرز ، به شوخی منو بغل کرد و نشوند رو طاقچه ،
همه خندیدند ولی من ، ننه خجالت کشیدم.
به مادرم می گفتم : مامان من اینو دوست ندارم
. میگفتش : دوست داشتن چیه؟ عادت میکنی.
بعد هم مامانت بدنیا اومد
با خاله هات و دایی خدابیامرزت ، بیست و خورده ایم بود که حاجی مرد. یعنی میدونی مادر ، تا اومدم عاشقش بشم ، افتاد وُ مُرد. نه شاه عبدالعظیم با هم رفتیم و نه یه خراسون ...
یعنی اون می رفت ، می گفتم : اقا منو نمی بری؟
می گفت هیس ، قباحت داره زن هی بره بیرون.
می دونی ننه ، عین یه غنچه بودم که گل نشده ،
گذاشتنش لای کتاب روزگار وُ خشکوندنش ...
مادر بزرگ ، اشکش را با گوشه چارقدش پاک کرد و گفت :

آخ دلم می خواست عاشقی کنم ولی نشد ننه
. اونقده دلم می خواست یه دمپختک را لب رودخونه بخوریم ، نشد. دلم پر می کشید که حاجی بگه دوست دارم ، ولی نگفت.
حسرت به دلم موند که روم به دیوار ، بگه عاشقتم ولی نشد که بگه
. گاهی وقتا یواشکی که کسی نبود ، زیر چادر چند تا بشکن می زدم ؛ آی می چسبید ، آی می چسبید. دلم لک زده بود واسه یک یه قل دو قل و نون بیار کباب ببر. ولی دست های حاجی قد همه هیکل من بود ، اگه میزد حکما باید دو روز می خوابیدم.
یکبار گفتم ، آقا میشه فرش بندازیم رو پشت بوم شام بخوریم؟

گفت : هیس ، دیگه چی با این عهد و عیال ، همینمون مونده که انگشت نما شم
.
مادر بزرگ به یه جایی اون دور دورا خیره شد و گفت:

می دونی ننه ، بچه گی نکردم ، جوونی هم نکردم
.
یهو پیر شدم ، پیر
...
پاشو دراز کرد و گفت : آخ ننه ، پاهام خشک شده ، هر چی
که بود تموم شد. آخیش خدا عمرت بده ننه ؛ چقدر دوست داشتم کسی حرفمو گوش بده و نگه هیس.
به چشمهای تارش نگاه کردم ، حسرت ها را ورق زدم و رسیدم به کودکی اش
، هشتی ، وشگون ، یه قل دوقل ، عاشقی و ...
گفتم مادر جون حالا بشکن بزن ، بزار خالی شی
.
گفت : حالا دیگه مادر ، حالا که دستام دیگه جون ندارن؟

انگشتای خشک شده اش رو بهم فشار داد ولی دیگه
نآ نداشتند.
خنده تلخی کرد و گفت : آره مادر جون ،
اینقدر به همه هیس نگید ، بزار حرف بزنن ، بزار زندگی کنن. آره مادر هیس نگو ، باشه؟ خدا از «هیس» خوشش نمیاد ...

 


 تهیه وَ تدوین : عـبـــد عـا صـی

ﭼﻪ ﺗﻠﺨﻲ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﺷﻴﺮﻳﻦ ...


 

  بسم الله الرحمن الرحیم  

 

  ﭼﻪ ﺗﻠﺨﻲ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﺷﻴﺮﻳﻦ ...
 

 

http://s6.picofile.com/file/8255800792/MAHDY_AAQAA_SHARMANDEYE_GON8H8N3M_1.jpg

 

http://s6.picofile.com/file/8255801450/HOSSAIN_TESHNEYE_LABBEYK_1.jpg

 

http://s6.picofile.com/file/8255803700/XOD8YAA_B3PAN8HAM_1.jpg

 

http://s6.picofile.com/file/8255804400/FAQR_HAJ_1.jpg

 

http://s6.picofile.com/file/8255808184/ENS8N_QEYMATE_HAR_1.jpg

 

http://s6.picofile.com/file/8255808476/TAANH8EE_1.jpg

 

http://s7.picofile.com/file/8255808992/SHOHADAA_RAZMANDEG8N_1.jpg

 

 

 

  ﭼﻪ ﺗﻠﺨﻲ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﺷﻴﺮﻳﻦ ...
 

 ﺧﺪﺍ ﮔﺮ ﭘﺮﺩﻩ ﺑﺮ ﺩﺍﺭﺩ ﺯ ﺭﻭﻱ ﻛﺎﺭ آﺩﻣﻬﺎ!
 ﭼﻪ ﺷﺎﺩﻳﻬﺎ ﺧﻮﺭﺩ ﺑﺮﻫﻢ ...
 ﭼﻪ ﺑﺎﺯﻳﻬﺎ ﺷﻮﺩ ﺭﺳﻮﺍ ...
 ﻳﻜﻲ ﺧﻨﺪﺩ ﺯ آﺑﺎﺩﻱ ...
 ﻳﻜﻲ ﮔﺮﻳﺪ ﺯ ﺑﺮﺑﺎﺩﻱ ...
 ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺟﺎﻥ ﻛﻨﺪ ﺷﺎﺩﻱ ...
 ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺩﻝ ﻛﻨﺪ ﻏﻮﻏﺎ ...
 ﭼﻪ ﻛﺎﺫﺏ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﺻﺎﺩﻕ ...
 ﭼﻪ ﺻﺎﺩﻕ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﻛﺎﺫﺏ ...
 ﭼﻪ ﻋﺎﺑﺪ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﻓﺎﺳﻖ ...
 ﭼﻪ ﻓﺎﺳﻖ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﻋﺎﺑﺪ ...
 ﭼﻪ ﺯﺷﺘﻲ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﺭﻧﮕﻴﻦ ...
 ﭼﻪ ﺗﻠﺨﻲ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﺷﻴﺮﻳﻦ ...
 ﭼﻪ ﺑﺎﻻﻫﺎ ﺭﻭﺩ پایین ...
 ﻋﺠﺐ ﺻﺒﺮﻱ ﺧﺪﺍ ﺩﺍﺭﺩ ﻛﻪ ﭘﺮﺩﻩ ﺑﺮ ﻧﻤﻴﺪﺍﺭﺩ!!!
«سهراب سپهری»

 

تهیه وَ تدوین : عـبـــد عـا صـی

افکار مسمومِ ِ بعضیها ...

 

  بسم الله الرحمن الرحیم  

 

   افکار مسمومِ ِ بعضیها ...  

 

  جهت مراجعه به مرجع متن، یا عنوان اصلی، به پیوند فوق اشاره کنید

 

http://s6.picofile.com/file/8255518518/AZ_MOHABBAT_X8RHAA_GOL_M3SHAVAD_4.jpg

 

http://s6.picofile.com/file/8255518850/AZ_MOHABBAT_X8RHAA_GOL_M3SHAVAD_5.jpg

 

http://s6.picofile.com/file/8255519126/AZ_MOHABBAT_X8RHAA_GOL_M3SHAVAD_6.jpg

 

http://s7.picofile.com/file/8255519334/AZ_MOHABBAT_X8RHAA_GOL_M3SHAVAD_2.jpg

 

http://s6.picofile.com/file/8255519542/AZ_MOHABBAT_X8RHAA_GOL_M3SHAVAD_1.jpg

 

http://s7.picofile.com/file/8255519818/AZ_MOHABBAT_X8RHAA_GOL_M3SHAVAD_3.jpg

 

 

 از محبت تلخها شیرین شود / وز محبت مسها زرین شود

 از محبت دردها صافی شود / وز محبت دردها شافی شود

 از محبت خارها گل میشود / وز محبت سرکه ها مل میشود

 از محبت دار تختی میشود / وز محبت بار تختی میشود

 از محبت سجن گلشن میشود / بی محبت روضه گلخن میشود

 از محبت نار نوری میشود / وز محبت دیو حوری میشود

 از محبت سنگ روغن میشود / بی محبت موم آهن میشود

 از محبت حزن شادی میشود / وز محبت غول هادی میشود

 از محبت نیش نوشی میشود / وز محبت شیر موشی میشود

 از محبت سقم صحت میشود / وز محبت قهر رحمت میشود

 از محبت مرده زنده میشود / وز محبت شاه بنده می شود

 از محبت گردد او محبوب حق / گرچه طالب بود شد مطلوب حق 

 

«حضرت مولانا»
 

 

 


دختری ازدواج کرد و به خانه شوهر رفت ولی هرگز نمی توانست با مادر شوهرش کنار بیاید و هر روز باهم جرّ و بحث می کردند.
عاقبت روزی دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد تا سمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد!
داروساز گفت که اگر سم خطرناکی به او بدهد و مادر شوهرش کشته شود همه به او شک خواهند برد. پس معجونی به دختر داد و گفت :
که هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهرت بریز تا سم معجون کم کم در او اثر کند و او را بکشد و توصیه کرد تا در این مدت با مادر شوهر مدارا کند تا کسی به او شک نکند.
دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهر می ریخت و با مهربانی به او می داد.
هفته ها گذشت و با مهر و محبت عروس، اخلاق مادر شوهر هم بهتر و بهتر شد تا آنجا که یک روز دختر نزد داروساز رفت و به او گفت:
آقای دکتر عزیز دیگر از مادر شوهرم متنفر نیستم.
حالا او را مانند مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمی خواهد بمیرد.
خواهش می کنم داروی دیگری به من بدهید تا سم را از بدنش خارج کند.
داروساز لبخندی زد و گفت:
دخترم نگران نباش آن معجونی که به تو دادم سم نبود، بلکه سم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادر شوهرت از بین رفته است.

 

 تهیه وَ تدوین : عـبـــد عـا صـی

وقتی با هم غریبه باشیم ...


 

  بسم الله الرحمن الرحیم  

 

  وقتی با هم غریبه باشیم ... 

  جهت مراجعه به مرجع متن، یا عنوان اصلی، به پیوند فوق اشاره کنید

 

http://s7.picofile.com/file/8255231700/QAR3BEH_B3PAN8H_1.jpg

 

http://s6.picofile.com/file/8255232068/QAR3BEH_B3PAN8H_2.jpg

 

http://s6.picofile.com/file/8255232376/QAR3BEH_B3PAN8H_3.jpg

 

http://s7.picofile.com/file/8255232834/QAR3BEH_B3PAN8H_7.jpg

 

http://s6.picofile.com/file/8255233242/QAR3BEH_B3PAN8H_6.jpg

 

 

 

   روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می گذشت .
ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان ، یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد . پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد .
مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است . به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند ...
پسرک گریان ، با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو ، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند . پسرک گفت : " اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند . هر چه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم ، کسی توجه نکرد . برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم . " " برای اینکه شما را متوقف کتم ، ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم "
مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت ... برادر پسرک را روی صندلی اش نشاند ، سوار ماشینش شد و به راه افتاد ...
در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما ، پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند !
خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند ...
اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور می شود پاره آجری به سمت ما پرتاب کند
«ناشناس»
 

 تهیه وَ تدوین : عـبـــد عـا صـی

عاطفه-ی کودکی ...

 

  بسم الله الرحمن الرحیم  

 

 عاطفه-ی کودکی ... 

  جهت مراجعه به مرجع متن، یا عنوان اصلی، به پیوند فوق اشاره کنید

 درون مغازه از این سوی به آن سوی میرفتم تا آنچه را که میخواستم بیابم و بخرم. ناگاه چشمم به خانمی افتاد که پشت صندوق ایستاده بود و پولی را به پسرکی پس میداد. پسرک بیش از 8 یا 9 سال نداشت.
خانم صندوقدار گفت، "متأسّفم؛ امّا پولت برای خرید این عروسک کافی نیست."
پسرک به زنی سالخورده که کنار او ایستاده بود گفت، "مامان‌بزرگ، شما مطمئنّین که من پول کافی ندارم؟" پیرزن جواب داد، "میدونی که پولت اونقدر نیست که این عروسکو بخری، عزیزم." بعد، از پسرک خواست چند دقیقه صبر کند تا او برود عروسک ارزانتری پیدا کند، و به سرعت رفت.
پسرک هنوز عروسک را نگه داشته بود. بالاخره، جلو رفتم و از او پرسیدم، "این عروسکو واسهء کی میخوای؟"
گفت، "خواهرم این عروسکو خیلی دوست داشت و دلش میخواست کریسمس بهش هدیه بشه. او مطمئن بود که بابا نوئل اینو براش میاره."
گفتم، " شاید هم بابا نوئل بیاره؛ تو ناراحت نباش." امّا او در حالی که غم در صورتش موجش میزد گفت، "نه، بابا نوئل نمیتونه بیاره؛ او نمیتونه جایی بره که خواهرم رفته. من باید عروسکو بدم به مامان که وقتی میره اونجا بهش بده."
دریایی از غم در چشمانش مشاهده میشد. گفت، "خواهرم رفته پهلوی خدا. بابا میگفت که مامان هم خیلی زود میره. به خاطر همین فکر کردم که مامان میتونه اینو به خواهرم بده."
قلبم داشت میایستاد. پسرک سرش را بلند کرد و گفت، "به بابا گفتم به مامان بگه حالا نره تا من برگردم. او باید صبر کنه تا من برم مغازه و برگردم."
بعد، عکس خودش را به من نشان داد؛ عکس قشنگی بود، داشت میخندید. بعد گفت، "میخوام این عکسو بدم مامان با خودش ببره که هیچوقت منو فراموش نکنه." سپس افزود، "مامانو خیلی دوس دارم؛ ای کاش مجبور نبود از پهلوی ما بره؛ امّا بابا میگه باید بره پهلوی خواهرم."
بعد، یک بار دیگر با دیدگان غمگین به عروسک نگاه کرد. آرام و به سرعت کیف پولم را از جیبم در آوردم و به پسرک گفتم، "بیا یک بار دیگه نگاه کنیم. شاید پولت برای عروسک کافی باشه." گفت، "باشه. امیدوارم کافی باشه."
بدون این که پسرک متوجّه شود مقداری پول به آن افزودم و بعد شروع به شمارش کردم. پول برای عروسک کافی بود و مقداری هم اضافه آمد. پسرک گفت، "خدا رو شکر که به من به اندازهء کافی پول داد." بعد نگاهی به من کرد و گفت، "میدونین، دیشب قبل از اون که بخوابم دعا کردم و از خدا خواستم کاری کنه که من پول کافی داشته باشم که این عروسکو بخرم تا مامان بتونه اونو واسه خواهرم ببره. خدا هم دعامو شنید. میخواستم پول کافی داشته باشم که یک رُز سفید هم واسه مامان بخرم، امّا جرأت نکردم زیادی از خدا چیزی بخوام. امّا او به من پول کافی داد که هم عروسک بخرم هم رُز سفید."
متوجّه شدم پیرزن دارد برمیگردد. فوراً از آنجا دور شدم که در صحنه باقی نمانم.
با حالتی کاملاً متفاوت با آنچه که وارد مغازه شده بودم، خریدم را تمام کردم. پسرک را نمیتوانستم از ذهنم بیرون کنم. ناگاه به خاطر آوردم که دو روز پیش در روزنامهء محلّی نوشته بودند که مرد مستی که کامیونی را میراند به اتومبیلی زده بود که زنی جوان و دختری خردسال سرنشینش بودند. دخترک آناً جان سپرده بود و وضعیت مادر خیلی وخیم بود. خانواده میبایستی تصمیم میگرفتند که آیا دستگاه حفظ زندگی را از بدن او جدا کنند یا خیر، چون زن جوان از حالت اغما در نمی‌آمد.
آیا این همان خانوادهء پسرک بود؟ دو روز بعد از این ملاقات با پسرک، در روزنامه خواندم که زن جوان هم در گذشته است. نتوانستم خودداری کنم و یک دسته گل رُز سفید خریدم و به منزلی که محلّ شروع تشییع جنازه بود رفتم. زن جوان را گذاشته بودند که هر کس میخواست قبل از مراسم تدفین با او وداع کند. در تابوتش دراز کشیده بود و یک شاخه رُز سفید زیبا با عکس پسرک در دستش بود و عروسک را هم روی سینه اش گذاشته بودند. با چشمانی اشک آلود محل را ترک کردم و احساس کردم زندگی ام برای همیشه عوض شده است. تجسّم عشقی که پسرک به مادرش و خواهرش داشت هنوز تا به امروز برایم دشوار است؛ در یک لحظه، راننده ای مست، این دو را، که آنچنان عشقی عمیق به آنها داشت، از او گرفته بود.
 

 تهیه وَ تدوین : عـبـــد عـا صـی

اگر افسانه هم باشد، محال وَ نشدنی نیست ...

 

  بسم الله الرحمن الرحیم  

 

  اگر افسانه هم باشد، محال وَ نشدنی نیست ... 

 

 

http://s6.picofile.com/file/8254654100/KOMAK_BE_D3GAR8N_BOZORGTAT3N_EB8DAT_1.jpg

 

http://s6.picofile.com/file/8254654568/DURYE_DELHAA_SEPEHRY_1.jpg

 

http://s7.picofile.com/file/8254655068/SANGAND8Z8N_BESY8R_TOU_ME_EM8RE_XUBY_B8SH_1.jpg

 

http://s7.picofile.com/file/8254655742/DARDE_B3_E_ETEM8DY_1.jpg

 

http://s7.picofile.com/file/8254655934/X8NEH_TEK8NYE_DEL_1jpg.jpg

 

http://s7.picofile.com/file/8254656250/SH8KER_1.jpg

 

http://s6.picofile.com/file/8254656526/SAT_T8RALOYUB_1.jpg

 

http://s7.picofile.com/file/8254656792/NAZD3KTAR_BE_XODAA_1.jpg

 

http://s7.picofile.com/file/8254657100/ESHQ_H8YE_HAWASAALUDE_AANY_1jpg.jpg

 

http://s6.picofile.com/file/8254657350/SHOKR_1.jpg

 

 

 

یعقوب لیث صفاری شبی هر چه کرد ؛ خوابش نبرد ، غلامان را گفت :  «حتما به کسی ظلم شده ؛ او را بیابید». پس از کمی جست و جو ؛ غلامان باز گشتند و گفتند :
«سلطان به سلامت باشد ، دادخواهی نیافتیم».
اما سلطان را دوباره خواب نیامد ؛ پس خود برخاست و با جامه مبدل ، از قصر بیرون شد ؛ در پشت قصر خود ؛ ناله ای شنید که می گفت : «خدایا ، یعقوب هم اینک به خوشی در قصر خویش نشسته و در نزدیک قصرش این چنین ستم می شود»! سلطان گفت : «چه می گویی؟ من یعقوبم و از پی تو آمده ام ؛ بگو ماجرا چیست»؟
آن مرد گفت : «یکی از خواص تو که نامش را نمی دانم ؛ شب ها به خانه من می آید و به زور ، زن من را مورد آزار و اذیت و تجاوز قرار می دهد». سلطان گفت : «اکنون کجاست»؟ مرد گفت: «شاید رفته باشد». شاه گفت : «هرگاه آمد ، مرا خبر کن».
یعقوب سپس آن مرد را به نگهبان قصر معرفی کرد و گفت :  «هر زمان این مرد ، مرا خواست ؛ به من برسانیدش حتی اگر در نماز باشم».
شب بعد ؛ باز همان متجاوز به خانه آن مرد بینوا رفت ؛ مرد مظلوم به سرای سلطان شتافت . یعقوب لیث سیستانی؛ با شمشیر برهنه به راه افتاد ، در نزدیکی خانه صدای عیش مرد را شنید ؛ دستور داد تا چراغ ها و آتشدان ها را خاموش کنند. آنگاه ظالم را با شمشیر کشت . پس از آن دستور داد تا چراغ افروزند و در صورت کشته نگریست ؛ پس ؛ در دم سر به سجده نهاد ، آنگاه صاحب خانه را گفت: «قدری نان بیاورید که بسیار گرسنه ام».  صاحبخانه گفت : «پادشاهی چون تو ؛ چگونه به نان درویشی چون من قناعت توان کردن»؟ «شاه گفت: هر چه هست ؛ بیاور».  مرد پاره ای نان آورد و از شاه سبب خاموش و روشن کردن چراغ و سجده و نان خواستن سلطان را پرسید ؛ سلطان در جواب گفت: «آن شب که از ماجرای تو آگاه شدم ؛ با خود اندیشیدم در زمان سلطنت من ؛ کسی جرأت این کار را ندارد مگر یکی از فرزندانم ؛ پس گفتم چراغ را خاموش کن تا محبت پدری ؛ مانع اجرای عدالت نشود ؛ چراغ که روشن شد ؛ دیدم بیگانه است ؛ پس سجده شکر گذاشتم . اما غذا خواستنم از این رو بود که از آن شب که از چنین ظلمی در سرزمین خود آگاه شدم؛ با پروردگار خود پیمان بستم لب به آب و غذا نزنم تا داد تو را از آن ستمگر بستانم . اکنون از آن ساعت تا به حال چیزی نخورده ام».

گر به دولت برسی ؛ مست نگردی ؛ مردی
گر به ذلت برسی ؛ پست نگردی ؛ مردی
اهل عالم همه بازیچه دست هوس اند
گر تو بازیچه این دست نگردی ، مردی
دزدان دغل ، بغل بغل می دزدند
از گله اشتران جمل می دزدند
 

 تهیه وَ تدوین : عـبـــد عـا صـی

چه زود خود را گم میکنیم! ...

 

  بسم الله الرحمن الرحیم  

 

 

    چه زود خود را گم میکنیم! ... 

 

 

http://s7.picofile.com/file/8254493134/X8NEH_ARB8BY_1.jpg

 

http://s6.picofile.com/file/8254493426/ZANE_AHDE_QAD3M_1.jpg

 

http://s6.picofile.com/file/8254493792/K8REGAR_VA_ARB8B_1.jpg

 

http://s7.picofile.com/file/8254494134/K8REGARE_FAQ3R_1.jpg

 

 

 

 

می ‌گویند یکی از اعیان وُ اشراف، عیال خود را سه طلاقه کرده بود، دیگر امکان رجوع نداشت، باید مُـحَـلـّــلـی پیدا می ‌کرد تا خاتون را به عقد خویش درآورد و پس از همبستری، او را طلاق دهد.
کاری بس دشوار و پر مخاطره بود، باید کسی را می‌یافت که نه خاتون به او دل بندد و نه او به خاتون! مَرد سر در گریبان به دنبال چاره بود. آخر خاتون جوان و زیبا و گل اندام بود، نکند محلّل جا خوش کند و خاتون را رها نسازد، یا خاتون محلّل را بر شیخ ترجیح دهد! دراین اندیشه بود که صدای انکر الاصوات آب‌حوضی در کوچه پیچید، صدا را به سرش انداخته بود که : « آب حوض می کشیم»! ...
خودش از صدایش نتراشیده تر و نخراشیده تر بود، کچل و لوچ و پیس، با قدی کوتاه و چشمانی تنگ ودهانی دریده، دون مایه و بی‌فرهنگ، با پایی لَنگ، ازمال دنیا سطلی داشت و یک لولهنگ، آب حوض می کشید، نگاه به او کفاره داشت و دیدنش درخواب صدقه. مَرد چون ارشمیدس فریاد کرد که: «یافتم، یافتم»!  ...
و سربرهنه به کوچه پرید، دیگر آب‌حوضی نمی‌دید، او واسطه وصال بود، دراو جمال یار می‌دید، او را به اندرون دعوت کرد و راز خویش با او در میان گذاشت، گفت :«همیشه تو آب ما می کشی و اینک ما، همیشه یک درهم می ستاندی و اینک صد دینار، اما حواست باشد که زود کارت را بکنی و بروی»! ...
آب‌حوضی انگار در عرش پرواز می کرد، خانه مَرد را یکی‌ از قصرهای بهشت می‌دید که درغرفه های آن حوریان منتظرند، او که عمری ‌عَزب بود و معذَّب و دست درآغوش خویش‌داشت، در دل خود گفت :
«صد دینار هم ندهی در خدمتم»! ...
اما به مرد گفت: «شما بر من ولایت دارید، امر امر شماست،»(امر مولا است)! ...
القصه، برای اولین بار بود که دلی از عزا در‌آورد و کامروا با صد سکه دینار طلا از خانه شیخ بیرون آمد، سبکبال شده بود، انگار بر بال ملائک قدم می گذاشت، برعمر رفته افسوس می خورد و می گفت:«عجب کسب پر منفعتی»! ...
فردا صبح شیخ با صدای آب‌حوضی بیدار شد، از همیشه سحرخیزتر شده بود و صدایش رساتر، اما چیز دیگری می گفت، او داد می زد:
«کی محلّل می خواهد»؟! ...
مَرد بیرون آمد و گفت: «این چه بی‌آبرویی است که راه انداخته‌ای»؟! ...
آب‌حوضی –ببخشید محلّل– پاسخ داد:
«راستش دیدم کارش راحت تر و درآمدش بیشتر است، شغلم راعوض کردم»!!!  
 

 ویرایش وَ تدوین : عـبـــد عـا صـی